پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۷

تصمیمی برای یک دوری

به نام خدای بزرگ و بی پایان راستش من از وقتی که یادم میاد دغدغه‌های کوچیکی داشتم، و همگی شخصی بوده، خب نه نیازی داشتم نه مسولیتی که به سمت ذغدغه های دیگه ای منو ببره. اما از بازه‌ای "خودم" برام خیلی مهم شد و تمام دنیا رو حول "خود" دیدم و هرچه دنبالش بودم از درونم جستجوش میکردم و ارتباطم با آدم ها کمتر میشد و کمتر حرف دیگران برام ارزشی داشت. و ارزش هایی که برام مونده بود و بهشون اعتقاد داشتم دنیام رو ساختن و جلو میرفتم. اما خب واقعا یه افراط وحشتناک بود که داشت همه‌ی درهای جهان رو به سمتم میبست و همه رو یا بد میدیدم (در جهت مخالف ارزش هام) یا خوب (در جهت ارزش هام)... اما یه اتفاق  باعث شد به همه‌ی داشته های (اعتقادی) زندگیم شک کنم و اثرات مخرب زیادی که الان هم درگیرش هستم روم گذاشت. اما ثمرش این بود که باعث شد رو همه‌ی افکارم تجدید نظر کنم و دوباره بشناسمشون و مهمتر اینکه صداهای دیگران رو هم بشنوم و خودم رو بیشتر جای دیگران بزارم و از خودم بپرسم چرا فلان عقیده رو قبول نمیکنن یا فلانجور فکر میکنن،‌ این کار خب باعث شد که خیلی دیگران رو قضاوت کنم و توی این ضیمنه هم

بچه‌ها

از وقتی اومدم تبریز بزرگترین مشکلم (که خیلی هم اذیت نمیکنه) با مردمش، ارتباط برقرار کردن باهاشون بوده که خیلی سخته هم برای اون ها هم برای من. و خب معمولا درکشون میکنم و برام این موضوع عادی شده که خیلی اصراری بر ارتباط نداشته باشم. به دلیل این که فرایند صحبت کردن اونا با یه فارس زبان اینجوریه: اگه من حرف بزنم، اونا تقریبا راحت متوجه میشن چون میشنون و متوجه میشن. اما وقتی اونا بخوان با منِ غیر همزبانشون صحبت کنند باید اول حرف من رو از زبان دیگه متوجه بشن بعد حرفی که خودشون میخوان بگن رو به ترکی توی ذهنشون آماده کنن بعد اونو تبدیل کنن به فارسی و به زبون بیارن و این مرحله‌ی آخر واقعا براشون سخت هست و منم واقعا درک میکنم و سعی میکنم وارد گفتگو های طولانی باهاشون نشم که به سختی نیفتن و اذیت نشن. خب میدونین مطمینم مشکلشون مطمینا فقط سختی نیست، حتما بعضیشون هم فکر این که ممکنه من نوعی مسخرشون کنم یا قضاوتشون کنم پیش خودشون میکنن و خب اینم بیشتر اذیتشون میکنه و شاید خیلی فکر های دیگه. امّا... این چند وقته موقعیتی پیش اومده که میرم و با تعدادی از بچه‌های مناطق آسیب پذیر شهر تمرین فوتبال و کم

حالِ من

چقدر دوست دارم داستان بنویسم و نمیتونم.

امیلی پولن

خطر لورفتن داستان فیلم! خب دیروز یه فیلمی دیدم، به نام امیلی (سرگذشت شگفت انگیز امیلی پولن). چند خظی دربارش نوشتم که گفتم اینجا به اشتراک بزارم.  امیلی پولن. کمتر شده فیلمی رو ببینم و با شخصیت اصلیش انقدر ارتباط برقرار کنم خب این هم به شخصیت پردازی فیلم بستگی داره که چقدر خوب توصیف کنه کاراکتر رو هم به احساس نزدیکی بیننده با اون نقش. امیلی پولن شاید هر دوی این موارد رو داشت. یه دوستی داشتم میگفت تنهایی خوبه ولی به شرط اینکه بلد باشی چجور ازش استفاده کنی. امیلی به خاطر شرایط خاصی که توی فیلم نشون داده از بچگی ضعف عاطفی داشت،‌ پدر و مادرش روحیه‌ای سرد و درونگرا داشتن و ارتباطی با هیچکس دیگه‌ای هم نداشت. اما انقدری محدود نبود که نتونه توی بچگیش تجربه کنه و بزرگ نشه. و همین عوامل از اون یه شخصیت درونگرای مستقل و همچنین خجالتی میسازه. امیلی به دلیل درونگرا بودن، دنیا رو خیلی ساده دوست داره، با کوچک ترین چیز ها خوشحال میشه؛ دست کردن توی کیسه‌ی حبوبات، پرت کردن سنگ توی آب، دیدن ادم هایی ساده و بی الایش :)... خب اینا واقعا نتیجه‌ی درونگرا بودنه.. به نظرم ادم وقتی که درگیر خودش باشه

نوشته ای کوتاه درباره‌ي عشق

تکه از نوشته‌ای، نوشته شده در شبی سرد و پاییزی (البته متمایل به زمستانی) در گوشه‌ای از پارک خاقانی. ... عاشق تنهایی‌اش شده.  مگر عشق چیست؟ یکدفعه‌ای که زاده نمی‌شود،‌ کم کم. عشق شاید در ذات نفرت و درد و رنج جای دارد.کم کم با دردت کنار می‌آیی، در عین حال که فراری هستی، میدانی که دیگر جزوی از توست. کم کم عادت میکنی که همیشه باشی و باشد و بعد از مدتی درمیابی تنها چیزی که از خودت داری همین درد است. حال با پدیده‌ای به نام خود روبرو میشوی. تو هسته‌ی تمام اتم ها را شکافته‌ای،‌ تو غایت علوم انسانی را پیدا کرده‌ای. آری! تو خود را پیدا کرده‌ای؛ از خود سوال میپرسی،‌ضعف هارا پیدا میکنی، علایقت را نیز. ارزش هایت را میسازی و به راه بینهایت قدم میگذاری. آری تو خود را یافته‌ای. آه ای درد مقدس... و حالا میبینی عاشق دردهایت شده‌ای،‌نه! عاشق همه‌ی این مسیر یعنی تنهایی شده‌ای و حالا دیگر تکاپو برای پیدا کردن "او" نداری، فقط نیاز به بودنش داری. اما میخواهی خود خواه نباشی،‌ پس میخواهی باشد تا باشد و باشیم. ٱه ای بانوی شرقی،‌ من تو را ندیده این دیدم. اما میدانم با هر قدم به سوی تو از تو

Critical Thinking کیلویی چند؟

یک مطلب خوب، حاصل از وبلاگ گردی   Critical Thinking کیلویی چند؟ : به بچه گفتم گاهی باید بدون سوال و نقد و  بررسی و بحث و چانه زدن حرف من را که مادرش باشم گوش کند. باید اعتماد کند که من دوستش دارم...

روز جهانی دگرتوان‌ها

به نام خالق امروز فقط به واسطه‌ی پستی که توی کانال داشنگاهمون منتشر شد با عنوان "روز جهانی معلولین در دانشگاه تبریز گرامی داشته شد" مطلع شدم که امروز یعنی 12 اذر روز جهانی معلولین هست. افراد دگر توان فقط جرمشون بودن توی دنیای اتفاق‌های پیش بینی نشده و پر از نابرابری هست. مثل ما، اما برای مثال ما میتونیم از پله ها بالا بریم، وارد یک ساختمون بشیم، سوار تاکسی بشیم، از ابخوری توی خیابون استفاده کنیم، از پل عابر پیاده‌ی بدون پله‌برقی رد بشیم اما انسانی که توانایی راه رفتنش رو از دست داده نیمتونه. به همین سادگی،‌به چشم ما هم نمیان، چرا؟ چون شهرها براشون مناسب نیست. شاید خیلی‌ها (اگه خیلی هایی باشند که درباره‌ی این موضوع فکر کنند) فکر کنن که تعداد اینجور افراد کم هست. اما واقعیت اینه که یک اعتماد به نفس کافی ازشون گرفته میشه و دو از حقوق اولیشون محرومن. همین دانشگاهی که الان خیلی جلوی خودم رو گرفتم که به مسولینش آنچه لایقشونه نگم، از هر ده تا سطح شیبداری که برای بالارفتن "انسان هایی که توانایی راه رفتن ندارند" درست کردن، نه تاش غیراستاندارد که چه عرض کنم فاجعه‌ است

من ناقصم!

به نام خالق؛کامل  واقعا نمیدونم خدا چی میخواد از جون انسان‌ها. نمیدونم دلیل این افرینش چیه. اما یک چیز رو خوب میدونم من ناقصم و چون به دنبال یک خود یا دیگری یا شی یا هر چیز کاملم و نمیتونم پیداش کنم، دوست دارم خودم رو کامل ببینم. اگر دیندارم، بدون گناه. اگر به اخلاق اعتقاد دارم، کاملا اخلاقی.  توی برخورد با ادمای دیگه همیشه اول با دیدن چند ویژگی کوچیک دوست داشتنیم، کامل و همون خود دیگرم میبینمشون، فرق نمیکنه مرد باشن یا زن کامل میبینم. اما همون لحظه میدونم که با کمی نزدیک تر شدن و کمی بیشتر اشنا شدن تمام این تصورات مثل توده‌ای از دود محو میشن. و شاید برای همینه که تا الان علاقه‌ای به نزدیک شدن به کسی رو نداشتم توی این یک سال. اما مطمینم یه جایی دارم اشتباه میکنم. اخه من خودم در کمال نقصم، پر از اشتباه، پر از خارج شدن از اصول و چهارچوب های خودم، دینم...  هرچقدر میخوام این موضوع رو به خودم بقبولونم تا بلکه کمی عوض شم وتغییر کنم نمیتونم.. سخته واقعا. انگار اون من درونم خیلی علاقه داره همیشه تو توهم بهتر بودن و کامل بودن بمونه. دوستی دارم که فقط حس میکنم من ازش بهترم و اون خیلی ادم

محدودیت و رویا

فیلم  Dead Poet Society رو می‌دیدم از تاثیر عجیب و درگیر شدن شدیدتر احساساتم باهاش بگذرم. دوتا سوال:  آیا همیشه محدودیت برای داشتن رویا نیازه؟ یا بهتر بگم اگه محدودیتی نباشه رویایی هم نیست؟ از خصوصیات یک زندگی خوب داشتن رویاست؟