پست‌ها

درباره التیام و پذیرش خود

تصویر
  این  نوشته بازنشر اولین پستمه توی اینستاگرام   هیچ وقت فکر نمی‌کردم ماهیگیری بتونه آرامش بخش باشه، بتونه آدم رو متصل کنه به خودش و توی لحظه غرقت کنه.  در واقع درسته هدف ماهی گرفتن بود و واقعا هیجان زیادی داشت که از دل این سکوت یدفه یه ماهی بزنه بیرون و پاداش این صبرتو گرفته باشی ولی برای من اصل قضیه نه صبر بود و نه انتظار برای پاداش، در واقع همون لرزش‌های گاه و بی گاه قلاب، رفت و آمد اردک ها و سکوت دریاچه بود که انگار منو به خودم وصل کرده بود و بهم اجازه میداد همه‌ی جاهای خالی اون تو رو ببینم و با خودم همدردی کنم. اتصال به خود ... عجب ترکیب عجیبی، اخه مگه سیمه؟ :))) ولی خب واقعا انگار سیمه، چون خیلی از مواقع واقعا حواسمون به خودمون نیست و نمیخوایم اون تو رو ببینیم، نمیخوایم بپذیریم دردامونو، اجازه سوگواری به خودمون نمیدیم. و آره منم حس میکنم اجازه سوگواری به خودم نداده بودم.  برای من همیشه اینطوری بود که چه چیزی باید تغییر کنه که بشه از لحظه لذت برد، انقدر توی گذشته نموند و فکر آینده رو نکرد. کدوم اتفاق خوبه باید بیفته کدوم مشکل من باید حل بشه، ولی خب واقعیت اینه فقط کافیه بپذیری همی

قصه‌ی ما به سر رسید :)

 چند روز پیش اومدم دوباره به این بلاگ سر زدم و پست اخرمو دیدم، و راستش کلی اشک ریختم،‌ نمیدونم شایدم نریختم ولی یه حس غمی درونم ایجاد شد چون من و زهرا تصمیم گرفتیم راهمونو جدا کنیم. البته انقدرام شیک و فانتزی نبود. خیلی زیاد درد داشت و داره، ولی درست یا غلط به این نتیجه رسیدیم که بودنمون کنار هم ببشتر داره صدمه میزنه و جدا شدیم. گاهی وقتا مثل همین الان که ساعت ۷ صبح توی دندون پزشکی نشستم و منتظر معاینه ام، عمیقأ احساس غم میکنم و واقعا دلم براش تنگ میشه، به خودم میگم کاش میشد یک لحظه دوبار بقلش کنم اما خب وقتی درد و رنجایی که نزدیک بودنمون داشت، یادم میاد اون دلتنگی تبدیل به درد میشه برام.  خیلی دوست دارم اینجا بنویسم و خواهم نوشت، برای دل خودم و شاید یه کمی هم برای تویی که داری میخونی :)

روز جهانی برنامه نویس :)

تصویر
 خب امروز روز جهانی برنامه نویس ها بود و البته روز جهانی شکلات 😁.  خب راستش همونطوری که توی پست قبلم گفتم برنامه نویسی و دنیاش خیلی از وجود منو پر کرده و خب زهرا هم اینو خوب میدونه. دیروز وقتی از سرکار اومد با یک دسته گل و کیک جشن اومد داخل :) خیلی کیف داد. وقتی میبینم توی این دنیا فقط یه چیزاییه که اون درک کرده،‌ یه حس خوبی بهم دست میده، این دونفرگی خیلی ارزشمنده برام.  من راستش کنار زهرا برنامه نویس شدم و این بخش مهم وجودم در کنار اون رشد کرد و اینو خیلی دوست دارم. و اینکه این روز رو برام جشن گرفت، دیگه ته ارزش و پر شدن بود برام :) نه از اون خوشحالیای هیجانی، از اونا که وجود آدمو پر میکنه و هر وقت بهش فکر میکنی یه لبخند عمیق شکل میگیره روی صورتت. زهرا دمت گرم :) خیلی خیلی دمت گرم.

کد نویسی

 داشتم برای خودم یک تاریخچه‌ای می‌نوشتم، و از برنامه نویسی شروع کردم. راستش برای من یجور نجات دهنده بود، خیلی برام عجیبه که اونقدر اعتماد به نفس داشتم الان حس میکنم اون اعتماد به نفسو ندارم... البته درست تر که فکر میکنم میبینم اعتماد به نفسیم نبوده، انگیره برای ساختن یه زندگی با زهرا و ترس از عملی نشدش بوده بیشتر که منو به جلو حل میداد. خلاصه آره نوشتن کد نجات دهنده من بود، خیلی کمکم کرد. اون روزا واقعا ناامید بودم، سرخورده بودم، شرمسار بودم که هیچ آینده‌ای نخواهم داشت و قسمت زیادیش به خاطر عدم علاقه به رشتم بود،‌ نمیتونستم لذت ببرم ازش و نمیتونستم درس بخونم و همش چماق می‌شد توی سرم. واقعا روزای سختی بود، بین ترم که به بطالت میگذشت و دوران امتحاناتم جهنم بود... خیلی نسبت به اینده گنگ بودم و واقعا توی یک گم گشتگی بودم. یجورایی برنامه نویسی برای من ساختن بود، ساختن خیلی لذت داره وقتی میسازی و همون لحظه میبینی مخلوقت داره چیکار میکنه و اثرشو توی این دنیا میبینی. الان که میبینم چقدر زیاد ازش بدست آوردم، چقدر کمکم کرد این تغییر مسیر،‌واقعا منو زیر و رو کرد.  راستش خودم به صورت خودآموز شروع

نیاز به نوشتن :)

 سلام به خودم :) احتمالا چون کسی اینجا رو نمیخونه. خب بعد از حدود ۳ سال اومدم اینجا دوباره. مثل سفر توی زمانه. یدفه خود سه سال پیشتو میبینی و خود حال حاضرت هم که اینجاست.. حالا فعلا نمیخوام خیلی از این زمان، این سه سال بنویسم. ولی میخوام بگم که واقعا الان که یه ذره ای ارامش وارد وجودم شده، بازم نیاز به نوشتن رو حس میکنم و سعی میکنم گهگاهی بنویسم. قطعا برای دل خودم :)

زمستون

سرمای زمستون امسال انگار خیلی زودتر داره تا مغز استخون نفوذ میکنه. انگار قراره طاقتم امسال دوبرابر طاق بشه و نمیدونم این یکی قراره بشکنه یا رشد بده...  این سرماش انگار قراره برعکس پارسال از درون شروع شه و بعد به بیرون برسه. ما که همیشه زمستونمونو دوست داشتیم. امسال دو برابر دوستش میداریم. خلاصه که این سرما و حرکت کند و فکر بسیار برای یک قدم و صبور نشستن وسط کوران از سنت های قدیمیِ زمستونیه که انگار هر سال باید تکرار شه :)

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیای ماده، برای همه‌ی اون آدمایی که توی هر قدمشون یه جای خالی ایجاد میکردن توی قلب‌های برفیشون، برای همه‌ی نوجوون هایی که تازه دارن خودشونو میشناسن و نمیدونن کجان ولی میترسن گم شن، برای اون جوونی که رفته دانشگاه و حالا تازه چشمش به دنیای اطرافش باز شده و گم شده، برای اون مرد جوونی که برای کار رفته تهران و حالا بین اون همه پلشتی گم شده، برای اون چهل ساله‌ای که  به یه ثبات رسیده و حالا داره پشت سرش و جلو روش رو نگاه میکنه و بازم گم شده، برای اون پیرمردی که حالا تک تک داشته هاش داره به آرزوهاش تبدیل میشه و دیگه "نمیتونه"، برای "چیزی کم" دار ها، برای همه‌ی گم شده‌های عشق، برای همه‌ی صاحابای اون سوالای بی جواب، برای همه‌ی صاحابای اون اقیانوسای بی انتها، برای همه‌ی اونایی که دنیا رو از شنا توی اون اقیانوس درونشون دارن کشف میکنن و همشم تاریکه، معلوم نیست... فیلمای انگلوپوس از اون دست فیلم هاست که باید تجربشون کنی، باید باهاشون یکی بشی تا به تنت بچسبه. از همون اول معلومه داره از این دنیا جدات میکنه داره نمیدونم میبره کجا، ولی جاهای عجیبی میبر