پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۸

تضاد های درونی

روی تخت دراز کشیده و مثل یه مار دور خودش چنبره زده، چند ثانیه میره تو فکر بعد یدفه میره سراغ گوشیش،‌ 30ثانیه بالا پایین میکنه صفحه رو بعد دوباره میبنده و مشوش تر از قبل میشه. این چرخه رو چند بار طی میکنه تا ذهنش پر بشه و دیگه علاقه‌ای به این چرخه‌ی عادت نشون نده و مشکل اصلی خودشو نشون بده.. بهش میگم :‌ چیو گم کردی اخه ؟  - نمیدونم! مگه میشه ندونی؟ اخه یا مریضی یا یه چیزی گم کردی - نمیدونم، نباید به اینجا میرسید. شاید الان دو ساله این چرخه های عادت منو محاصره کردن و این مغز لعنتی هم بهشون و به اون هورمون لعنتی که بعد انجامش منتشر میشه عادت کرده، عادت در عادت... دیروز داشتم یه ویدیو میدیدم، میگفت برای رسیدن به اهدافت یکی از کارایی که باید انجام بدی اینه که چرخه‌ی عادت هایی که تورو از رسوندن به هدفت دور میکنن بشکنی، اره باید بشکنم. من قراره دنیام رو مال خودم کنم... همه میخوان دنیا رو بگیرن، متحول کنن، اثر بزارن. چرا انقدر دنیات کوچیکه تو؟‌ اصلا هدفی هم داری حالا که داری سعی میکنی بهش دست پیدا کنی ؟ -اره خب‌، میفهمم چی میگی، نمیدونم، توی این دو سال شاید ده دور چرخ

بی عنوان!

تغییر، آزادی،‌ اسارت،‌ تعادل، عمل، زندگی،‌زنده بودن، آینده، استقلال،‌ دوست، عشق، ادامه، تنهایی، خواب، ترس،‌ دغدغه، صبر، امید، ادامه...عادت یه زمانی تو سررسیدم وقتایی که خیلی دیگه هیچ حرفی نداشتم،‌کلمه مینوشتم، بارش فکری یا هرچیز دیگه‌ای که اسمش رو میزارن. انقدر مینوشتم تا خسته شم، خیلی کمک میکرد. ینی وقتی که حرف زیاد داری و جملات و حسی نداری برای گفتنشون کلمات واقعا نجات دهنده‌بودن. کلمات هم توی ذهن میتونن به اون چیزی که میخوای تبدیل بشن هم نوشته میشن ینی از درونت خارج میشن. خلاصه دلیل این نوع نوشتن این بود.  حس میکنم دلیل این نبود جمله، ناتوانی زبان یا قلم از حرف زدن درباره‌ی  من، خود، محمد  بود. من دیگه از خودم خسته شده بودم، خودمو نمیفهمیدم، نمیدونستم باید چیکار کنم، چمه، چرا این همه حالاتم دست خودم نیست،‌ بود. اما نوشتن من رو نجات داد و میده و خواهد داد شاید، نوشتن به من کمک کرد تا تیکه های خودم رو،‌  من  رو تو وقایع دور و برم،‌ تجربه های گذشتم پیدا کنم و کمی اروم تر بشم از شناخت خودم، از تغییرکردنم... 

زندگی، سمفونی لحظه‌های فانی

از صبح ازم قول گرفته بود که شب بریم تو حموم و تو لگن کف درست کنیم. خیلی برام مهمه که بهش قول الکی ندم، آخه مگه میشه دلٍ این نماد پاکی و «هیچی نداری» رو شکست؟ اصلا تحملشم ندارم, مگه بدونم که باعث رشدش میشه و یا براش لازمه. وگرنه بچه باید تجربه کنه، باید همه چی رو امتحان کنه. حتی خطرناکترین هم انقدر کوچیک که صدمه نبینه.  البته در نتیجه‌ی همین «دل شکستن» ها الان خیلی فهمیده تر و صبور تر شده. وحالا من نمیدونم این صفت ها رو درست تو معنی خودشون به کار بردم یا منظور نهفته توی ضمیر ناپاکم از فهمیده، مطابق میل من بودن و به حرفم گوش دادن و از صبور بودن, فهمیدن نیازش به من و سعی در راضی نگه داشتن منه؟ نمیدونم، واقعا نمیدونم بچه ها چجوری باید بزرگ شن تا آزاد باشن، مستقل، بدون عقده، متفکر، خودآگاه و... و اصلا تربیت درسته؟ و چه باید کرد؟... اما یک چیز رو خوب میدونم، اینکه بچه‌ها پاک‌ترین، صاف ترین و خالص ترین آیینه‌ی ذات انسان اند. خودخواه (نه به معنای ستمگر و ظالم), مهربان (به معنای خوشحال شدن از خوشحالی افرادی که دوستشون دارن یا با یه نگاه بدبینانه یا شایدم واقع بینانه، به معنای خوشحال کردن

این شهر

تصویر
این شهر  به آسمان نزدیک تر بود. آره! این شهربرای منی که چه موقع پرسه زدن های شب چه موقع راه رفتن های وسط روز چشمام توی آسمون سیر میکرد، خیلی به آسمون نزدیک تر بود. ای کاش بیشتر عکس میگرفتم از اون ابر هایی که توی اون کرانه‌ی آبی خودنمایی میکردن. سخته، توصیف یه حس  خیلی سخته و فقط باید تجربش کرد تا درکش کرد. اما این شهر انگار فرصتی برای هجرت من بود،‌هجرتی که باید! آره، هجرتی باید... برای هر رشدی، هر پیشرفتی هجرتی باید. قفسِ آدم عادت هاشه. باید به هر چیزی که عادت کرد ازش فرار کنه، به تازگی، زندگی، هجرت کنه. باید خودش رو تو شرایط مختلف ببینه تا بشناسه. باید درد دوری از داشته هاش رو، همونایی که اصلا به چشمش نمیومد، رو بچشه تا قدرشونو بدونه. تا بفهمه انسان همیشه همه‌ی مسایل رو با تضاد میفهمه. هجرت کلمه‌ی بزرگیه،‌ یک حرکت بزرگ روی این ارض بی انتهای محدود! برای پیدا کردن خود،‌ خانه، خانه‌ی خود،‌ خودِ خانه... لحظه‌های بلاتکلیفی من خودش رو روی تن همین شهر توی خیابون "امام" توی ساعتای پایانی شب بالا میاورد. مرده ترین و بی هویت ترین ادم این دنیا وقتی خودش رو روی تخت خوابش پید

آهای! ای قوم منتظران...

ای انسان های آزاد، شاید خود کشتی هم دروغه، من و تو باید یاد بگیریم شنا... پ.ن کلمه به کلمه این آهنگ برام معنی داره و باهاش عشق میکنم...