زندگی، سمفونی لحظه‌های فانی

از صبح ازم قول گرفته بود که شب بریم تو حموم و تو لگن کف درست کنیم. خیلی برام مهمه که بهش قول الکی ندم، آخه مگه میشه دلٍ این نماد پاکی و «هیچی نداری» رو شکست؟ اصلا تحملشم ندارم, مگه بدونم که باعث رشدش میشه و یا براش لازمه. وگرنه بچه باید تجربه کنه، باید همه چی رو امتحان کنه. حتی خطرناکترین هم انقدر کوچیک که صدمه نبینه. 
البته در نتیجه‌ی همین «دل شکستن» ها الان خیلی فهمیده تر و صبور تر شده. وحالا من نمیدونم این صفت ها رو درست تو معنی خودشون به کار بردم یا منظور نهفته توی ضمیر ناپاکم از فهمیده، مطابق میل من بودن و به حرفم گوش دادن و از صبور بودن, فهمیدن نیازش به من و سعی در راضی نگه داشتن منه؟ نمیدونم، واقعا نمیدونم بچه ها چجوری باید بزرگ شن تا آزاد باشن، مستقل، بدون عقده، متفکر، خودآگاه و... و اصلا تربیت درسته؟ و چه باید کرد؟...
اما یک چیز رو خوب میدونم، اینکه بچه‌ها پاک‌ترین، صاف ترین و خالص ترین آیینه‌ی ذات انسان اند. خودخواه (نه به معنای ستمگر و ظالم), مهربان (به معنای خوشحال شدن از خوشحالی افرادی که دوستشون دارن یا با یه نگاه بدبینانه یا شایدم واقع بینانه، به معنای خوشحال کردن فردی که برای خواسته هاشون بهشون نیاز دارن. اما نه! درسته که صدایی درونم این رو میگه اما هیچ وقت نمیتونم باور کنم این صداقت و مهربانی از نیاز برخواسته، نه! این از چیزی بالاتر از نیاز برخواسته، ایمان ندارم اما دوست دارم اینگونه باشه)، متمایل به آزاده بودن (به معنای نرفتن به زیر کنترل هرکس) و تمایل به تجربه و‌کشف دنیا و دونستن همه چیز.
چقدر حاشیه رفتم! 
آره، بهش قول دادم و به مرحله‌ی نفس‌گیرِ راضی کردن مامانش رسیدیم و با مخالفت اولیه‌ی مادر اشک های ناامیدی و شکست توی اون صورت معصوم پیدا شد اما خیلی زود با مذاکرات من موضوع حل شد و رفتیم سراغ پروژه‌ی کف سازیمون. اولش دستاشو داخل لگن میکرد و میرفت به همه‌ی در دستگیره‌های حموم کف میزد، انگار که میخواست همه جارو شبیه دستای خودش کنه یا شایدم شبیه اون چیزی که دوست داره و شاید هم هیچکدوم، فقط میخواست تو اون لحظه اون کار رو انجام بده و لذت ببره، بازی کنه، یه عمل انجام بده، تعاملی با هستی داشته باشه، بودنش رو ثابت کنه یا هر چیزی، اما اون لحظه شاد ترین و خندان ترین ادم رو زمین بود ‌. با خنده های بی پایانش دستش رو داخل کف ها میکرد و با حرکت رقص گونه‌ی دستاش (درواقع داشت گشتاور تولید می‌کرد تا کف ها به همه جای حموم پخش بشن) دیوار ها و لباس های من رو برای خودش اهلی میکرد :) وقتی رو لباس من تیکه ای ازش افتاد، برای چند هزارم ثانیه ساکت شد، یه نگاه همراه با لبخندی بهم کرد که سرتاپا منتظر بود تا منم بخندم و همزمان تمام وجودش رو ترس از ناراحت شدن من پر کرده بود که نکنه تمام این ها الان تموم بشه. اما خب منم باهاش همراه شدم و اونم در جواب زیباترین خنده‌ی دنیا رو در حال بالا و پایین پریدن به دنیا هدیه داد. بعد فقط وایسادم و نگاهش میکردم، انگار منم بچه شده بودم، به هیچی فکر نمی‌کردم، نمیدونم داشتم از چی لذت می‌بردم اما سرتاپام حس خوشحالی و ارامش توامان بود، فقط از دیدنش لذت می‌بردم و دیگر هیچ. اینجا یه لحظه از اون حال خوب بیرون اومدم و گفتم برم دوربین بیارم و این لحظه‌ی بی‌پایان رو ثبت کنم تا شاید برام جاودانه شه، تا شاید بعدا ببینمش و‌ این حال برام زنده شه. اما وقتی آوردم و عکسای دوم و سوم رو گرفتم، حالا من هم عکاس نیستم اصلا ولی جدای از زاویه دید و کادربندی و‌ همه‌ی این‌ قضایا، فهمیدم که نه! نمیشه از این لحظه تصویری ثبت کرد، از دریچه‌ی دوربین اون فقط یه بچس تو‌ حموم که یه تشت جلوشه اما اون که من با چشمام می‌دیدم، خنده‌های بی انتهای رام کننده‌ی زمان، پروازهای در لحظه که هر سقوط مقدمه‌ی پرواز دیگه‌ای بود و خیلی حس ناگفتنی دیگه... نه نمیشد اون لحظات فناپذیر بی پایان رو ضبط و یا حتی ثبت کرد.
اما گذشته از این همه، اون لحظات گذشت و‌ حضورش رو شاید توی حال خوب بعدش و حرفایی که ناخودآگاه دوست داشتنیم بهم میزنه حس میکنم اما اون لحظات، توی اون لحظه هیچ وقت تموم نمیشدن.
خلاصه این که در لحظه زندگی کن! 
و اینکه وقتی میبینمش این تیکه‌ از آهنگ ابی تو ذهنم پلی میشه: «تو ای خودِ خودِ عشق...»


پ.ن بخش اول خیلی عقل دخیل بود و بیشتر یه مکالمه و درگیری درونی بود و بخش دوم بیشتر دلی و احساسی


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون