برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیای ماده، برای همه‌ی اون آدمایی که توی هر قدمشون یه جای خالی ایجاد میکردن توی قلب‌های برفیشون، برای همه‌ی نوجوون هایی که تازه دارن خودشونو میشناسن و نمیدونن کجان ولی میترسن گم شن، برای اون جوونی که رفته دانشگاه و حالا تازه چشمش به دنیای اطرافش باز شده و گم شده، برای اون مرد جوونی که برای کار رفته تهران و حالا بین اون همه پلشتی گم شده، برای اون چهل ساله‌ای که  به یه ثبات رسیده و حالا داره پشت سرش و جلو روش رو نگاه میکنه و بازم گم شده، برای اون پیرمردی که حالا تک تک داشته هاش داره به آرزوهاش تبدیل میشه و دیگه "نمیتونه"، برای "چیزی کم" دار ها، برای همه‌ی گم شده‌های عشق، برای همه‌ی صاحابای اون سوالای بی جواب، برای همه‌ی صاحابای اون اقیانوسای بی انتها، برای همه‌ی اونایی که دنیا رو از شنا توی اون اقیانوس درونشون دارن کشف میکنن و همشم تاریکه، معلوم نیست...

فیلمای انگلوپوس از اون دست فیلم هاست که باید تجربشون کنی، باید باهاشون یکی بشی تا به تنت بچسبه. از همون اول معلومه داره از این دنیا جدات میکنه داره نمیدونم میبره کجا، ولی جاهای عجیبی میبره.

سه گانه‌ی سکوتش همین چند وقت پیش توی ذهنم دوباره مرور شد به وسیله‌ی یک کلمه، سرگشتگی... هر سه تا فیلم با سفر همراهن، سفرایی که شخصیت اصلی هر فیلم طی میکنه و اینجا شاید هدف اون سفر ها نامعلوم به نظر بیاد. مگه میشه سفری رو بدون هدف شروع کرد؟ ولی نه! موضوع از اونجایی شروع میشه که این سکوت هاست که باید رازگشایی بشه، این سکوت هاست که درونشون دریایی از حرف رو دارن. انسان های سرگشته‌ای که هرکدوم انگار گم کرده‌ای دارن هر کدوم به دنبال چیزی اومدن یا دارن میرن... خیلی بلد نیستم از جزییات فنی فیلم بگم ولی میدونم که انگلوپوس اومده شاید که بگه ما تنها نیستیم، تنها نیستیم! 
عجیبه، خیلی عجیبه که ادم روایت ها خیلی بیشتر ادم رو آروم میکنن تا پند و اندرزها... روایت ها انگار مسیرها رو برامون پررنگ میکنن، راه رو روشن میکنن تا بتونیم با پاهای خودمون جلو بریمشون اما پند و اندرز ها فقط نتیجه رو میبینن، فقط دنیا رو توی مقصد ها میبینن. سینمای انگلوپوس دنیای مسیرهاست، دنیای پیمودن ها، سکون جایی نداره توی این دنیا. باید رفت، باید گذاشت و گذشت. اگه اون قدر دردت بزرگه پس به حرکتش در بیار، براش قدم بردار، برو... 
نمیدونم درسته یا غلط، ولی مثلا برای فیلم Landscape in the mist من فیلم رو طی دو نوبت با فاصله‌ی تقریبا سه ماهه دیدم! خیلی برام سنگین و شاید طاقت فرساست جلو رفتن با فیلم هاش، انگار که میخواد اون درد و رنج سفر رو به بیننده بچشونه، میخواد بفهمونه که این مسیره، با همه‌ی یک نواختی هاش، روزمرگی هاش ولی خب زیبایی هاش رو جوری بهت میجشونه که تا عمر داری یادت نره، مکث هاش، اهنگ های انتخابی حتی فریم فریم فیلم هاش زیبایی دارن. اره سه ماه! بعد از سه ماه به طور اتفاقی یکی از موسیقی های متنش رو گوش دادم و چنان منو برد به دنیایی از "غم" که فکرشم نمیکردم، انگار تمام  حس و حال های این روزام جمع شده بود و توی اون اهنگ خالی شده بود، خالی میکرد منو با هر صعود و فرودش... و خلاصه بعد از دو روز گوش دادن فهمیدم که اره مال اون فیلم بود... رفتم نقدش رو خوندم که یادم بیاد و خب اومد. چند تا کلید واژه بهم دید متفاوتی از فیلم داد‌ "سفر ادیسه وار، پدر، گمگشتگی" . نمیدونم ، ولی بعضی کلمات منو عجیب درگیر خودشون میکنن "سفر، سرگشتگی، خونه، وطن" و خب فیلمای انگلوپوس همش دارن به دایره‌ی این لغات افزوده میکنن.. و خلاصه دوباره فیلم رو دیدم،‌ دو کودک که شاید نه فقط کودک نادان که نمادی از انسان های جستجوگر و پاک این دنیا بودن که به دنبال "پدر" سفری رو از یونان به سمت المان شروع میکنن. پدری که ازش فقط یه مامن، یه آغوش ، یه حس بودن میخواستن، شاید یه پناه نه هیج پشتوانه و سرپناهی، نه هیچ باری بر دوش، فقط میخواستن وجودش رو حس کنن. روایت عجیبیه، از جایی که معلوم میشه پدری در کار نبوده و این دو کودک با اشکی در چشم و مشتی گره کرده جلوی این سخن به ظاهر درست اما مخالف حقیقت می ایستن و به راهشون ادامه میدن... این سفر برای دختر قصه تجربه‌ای به نام عشق داره... تجربه ای که باعث میشه چند روزی خودش رو گم کنه، حس جدید و عجیبی که نمیدونه داره از چی حرف میزنه. پسر خردسال این قصه مثل مرد پخته‌ی میانسال رفتار میکنه، درکش از دنیای اطرافش دیگه اونقدر ساده انگارانه نیست و این مسیره که قهرمانان این قصه رو ساخته و بعد از تحمل کوهی از درد ها رنج ها در اخر از میان مهی غلیط براشون "آلمان" که شاید وطنشون بوده و هست اشکار میکنه... تجربه‌های این فیلم حتی حس کردنشون مشکله چه برسه به بیان کردنشون و معجزه‌ی موسیقی.. 
حرفی نمیمونه، نمیتونه که بمونه... نیست که بمونه. 

 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

زمستون