همه سوار بر موج زندگی
به نام خالق امروز به تئاتری رفتم که واقعا خوب بود. اشک در میآورد، میخنداند، به فکر فرو میبرد و خلاصه اینکه خوب بود. و بعدش به راه افتادم در خیابان به سمت خانه وبا قدم های آهسته جلو میرفتم. لبو فروشی را دیدم و گذشتم، دیدم دلم لبو میخواهد و برگشتم پیالهای خریدم واقعا چسبید اما همان چندتای اول، بعدش آن حس تنهایی و تنها خوشگذرانی و شاید آن حس "من چقدر خوب و قویم" بیشتر آن لبو هارا به من میچسباند. و به هرحال قدم هایم مرا به جلو میبردند و سعی داشتم به چیزی فکر کنم و حول کرده بودم که چرا چیزی نیست برای فکر کردن، نکند خالی شدم و تمام؟ و در استرس پیدا کردن موضوعی بودم که به کافهای رسیدم که تک میزی در فضای بازبه روی ماه داشت رفتم یک چایی سفارش دادم و نشستم روی همان تک صندلی. ماه را نگاه میکردم و لذت میبردم، شهابی دیدم و متعجب شدم، اما فکرم همواره باز هم دنبال موضوعی بود برای فکر کردن و دیالوگی اینجا بین من و فکرم شکل گرفت: چقدر ماه زیباست، اسمان را ببین چه عظمتی دارد؛ تو باید به عظمت و زیبایی اسمان فکر کنی -اما اخر به چی فکر کنم؟ من این را نمیخواهم، من فقط نگاه کردن به اسما