پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۷

همه سوار بر موج زندگی

به نام خالق امروز به تئاتری رفتم که واقعا خوب بود. اشک در می‌آورد، میخنداند، به فکر فرو میبرد و خلاصه اینکه خوب بود. و بعدش به راه افتادم در خیابان به سمت خانه وبا قدم های آهسته جلو میرفتم. لبو فروشی را دیدم و گذشتم، دیدم دلم لبو میخواهد و برگشتم پیاله‌ای خریدم واقعا چسبید اما همان چندتای اول، بعدش آن حس تنهایی و تنها خوشگذرانی و شاید آن حس‌ "من چقدر خوب و قویم" بیشتر آن لبو هارا به من میچسباند. و به هرحال قدم هایم مرا به جلو میبردند و سعی داشتم به چیزی فکر کنم و حول کرده بودم که چرا چیزی نیست برای فکر کردن، نکند خالی شدم و تمام؟ و در استرس پیدا کردن موضوعی بودم که به کافه‌ای رسیدم که تک میزی در فضای بازبه روی ماه داشت رفتم یک چایی سفارش دادم و نشستم روی همان تک صندلی. ماه را نگاه میکردم و لذت میبردم، شهابی دیدم و متعجب شدم، اما فکرم همواره باز هم دنبال موضوعی بود برای فکر کردن و دیالوگی اینجا بین من و فکرم شکل گرفت: چقدر ماه زیباست، اسمان را ببین چه عظمتی دارد؛ تو باید به عظمت و زیبایی اسمان فکر کنی -اما اخر به چی فکر کنم؟ من این را نمیخواهم، من فقط نگاه کردن به اسما

باز جستم روزگار وصل خویش (در نوشتن)

به نام خدا انگار که نوشتن یک جزء جداناپذیر از من شده و دیگه سخته جدا شدن ازش. یجور برای قطع شدن ارتباط بینمون دلشوره دارم. نمیدونم بهش میگن عشق، عادت، نیاز یا هرچیز دیگه‌ای اما از بودنش خوشحالم و دست اون دوستی که من رو به نوشتن تشویق کرد، میبوسم. البته واقعا و بدون هرگونه تعارف واقعا هیچ ه ولی خب به قول اخوان ثالت: "هیچیم و چیزی کم" خود ما هم هیچیم اما خب چیزی کم داریم و همه جوری در صدد جبرانشیم و حالا من هم با نوشتنِ نوشته هایی به درد کس نخور و بی ارزش. اما خب اولش که روزمره نویسی بود و دردنامه نویسی و خالی کردن عقده و فحش دادن به این و اون، توی یه سررسید بود و اصلا هم دوست نداشتم کسی بخونه. اما ذره ذره که جلو رفتیم (من و نوشته هام) من از سطح روزمره جدا میشدم و اونم کمکم میکرد. به جایی رسید که دوست داشتم کسی بخونه اما نمیدونستم کی و نمیدونستم چرا باید بخونه. خیلی علمی و یا منسجم هم نبود که تاثیرگذاری خاصی داشته باشه. اما این احساس بود و نمیدونستم باید چیکارش کنم.  راستش شاید یه ترس هم پشت این افکار خودش رو پنهان کرده بود، ترس از قضاوت شدن و مسخره شدن; ادمی که هرروز پ

هویت

خب واقعا باید قبول کرد که بالاخره هر کس خودشو متعلق به دسته، گروه، مکتب یا حتی فردی میدونه. مثلا: جامعه‌ی دانشجو‌ها، جامعه‌ی افراد مذهبی، جامعه‌ی بی‌دین ها، جامعه‌ی اکیپ رفقا، یا جامعه‌‌ی عشاق. حالا اگه بخوام دقیق تر بشم و خیلی کلی نگاه نکنم، بالاخره هرکسی نزدیک به یک سری گروه ها و جامعه ها هست که در عین حال اینکه باهاشون در تعامل و ارتباطه ازشون تاثیر میگیره و یا سعی میکنه ازشون دوری کنه و در واقع سعی میکنه ارزش های خودش رو بشناسه و هدفی برای خودش مشخص کنه و توی مسیری که اون جامعه براش به وجود میاره جلو بره.  این موضوع عادی هست و خیلی وقت ها ورود به این جوامع با اختیار و تحقیق هست و خیلی اوقات هم با رفتن هم جهت باد زندگی. اما الان من  هویت خودم رو گم کردم! اگه بخوام به گذشتم نگاه کنم دوران دبیرستان رو یادم میاد که عضو "خانواده" بودم و اونجا به من خوب و بد هایی القا و داده میشد و اونها کم‌کم برای من ارزش میشد. و در عین حال با "مدرسه" هم در ارتباط بودم تعامل داشتم، روم تاثیر میذاشت (منظورم بچه‌های مدرسه هست که به عنوان یه جامعه با یک سری از ویژگی ها و به عنوا