باز جستم روزگار وصل خویش (در نوشتن)

به نام خدا
انگار که نوشتن یک جزء جداناپذیر از من شده و دیگه سخته جدا شدن ازش. یجور برای قطع شدن ارتباط بینمون دلشوره دارم. نمیدونم بهش میگن عشق، عادت، نیاز یا هرچیز دیگه‌ای اما از بودنش خوشحالم و دست اون دوستی که من رو به نوشتن تشویق کرد، میبوسم. البته واقعا و بدون هرگونه تعارف واقعا هیچه ولی خب به قول اخوان ثالت: "هیچیم و چیزی کم" خود ما هم هیچیم اما خب چیزی کم داریم و همه جوری در صدد جبرانشیم و حالا من هم با نوشتنِ نوشته هایی به درد کس نخور و بی ارزش.
اما خب اولش که روزمره نویسی بود و دردنامه نویسی و خالی کردن عقده و فحش دادن به این و اون، توی یه سررسید بود و اصلا هم دوست نداشتم کسی بخونه. اما ذره ذره که جلو رفتیم (من و نوشته هام) من از سطح روزمره جدا میشدم و اونم کمکم میکرد. به جایی رسید که دوست داشتم کسی بخونه اما نمیدونستم کی و نمیدونستم چرا باید بخونه. خیلی علمی و یا منسجم هم نبود که تاثیرگذاری خاصی داشته باشه. اما این احساس بود و نمیدونستم باید چیکارش کنم. 
راستش شاید یه ترس هم پشت این افکار خودش رو پنهان کرده بود، ترس از قضاوت شدن و مسخره شدن; ادمی که هرروز پیش دوستاش یه شخصیت معمولی داشت یک دفعه چیزی بنویسه و مثلا بزاره اینستاگرام... میشه سوژه‌ی خنده دیگه، معلومه. اما کم کم که جلو رفتم و دایره‌ی دوستام کوچیک تر شد و به نقطه‌ای رسید که خودمم، این احساس ترس کمتر شد اما هنوز که هنوزه سوالم باقی هست که چرا باید نوشته هامو جایی بزارم که ادم های دیگه بخونن. اینم بگم البته منظورم از نوشته حتما متن بلند نیست و حتی توییت های توی توییترم یا هر مطلبی که شرحی از درونم باشه و یا حاصل فکر کردنم به مسیله‌ای باشه. 
اما خب یکی از نعمت های این فضای مجازی اینه که میتونی ادم هایی پیدا کنی که باهاشون در ارتباط نیستی و فقط اون چیزی رو که تو میخوای میبینن. و چقدر مسخره! چقدر ایده‌ال و به دردنخور اما تنها راه، شاید.
برا همین تصمیم گرفتم توی توییتر یه سری ادم که حس میکنم فاز و فکرشون بهم میخوره پیدا کنم و پیدا کردم و وقتی دیدم دارن مینوسن خب منم گفتم بزار بنویسم اما باز هم بی هدف! و نوشتم و نوشتم و هیچ چیز نشد! و هی بازم مینویسم و چیزی نمیشه. بعضی وقتا خبر ها یا نکات مفیدی رو ریتوییت میکردم و منشن هایی میدادم و یه حال خوبی داشت اینها و مهمتر از همشون: یه بار یه توییت زدم با این مضمون که از ارزو هام اینه که با یه نفر نامه نگاری کنم و یه نفر پیام داد که منم دوست دارم و چند نامه‌ای رد و بدل شد. واقعا حس خوبی میداد، اما مجازی! کنش اجتماعی مجازی  اخه؟ میشه؟ داریم؟ یا برقرای دیالوگ، مجازی؟ خیلی مسخرس. و خب شاید دلیل اینکه اینجا کم مینوشتم هم همین بود. 
اما خب الان، امروز، یکدفعه دوباره اون ترس اومد سراغم چون دیدم ادمهایی که باهاشون توی دانشگاه در ارتباطم دارن بیشتر و بیشتر پیدام میکنن و تصمیم گرفتم تا اطلاع ثانوی چیزی ننویسم و شاید بعدا مثل خیلی ها با یک شخصیت بی نام دوباره وارد شدم و بی هدف نوشتم. اما الان تصمیم دارم بازجویم روزگار وصل خویش را و حرف هایم را کمتر کنم و کلا یه سری چیز هایی رو کمتر کنم و اینجا رو بیشتر کنم، اگه بشه. باز هم بی‌هدف. اما خب مگه قراره همه کار های ادم با هدف باشه؟ 
اره.

پ.ن: خیل دوست دارم اینجارو به خیلیا معرفی کنم ولی فکر کنم تا اخر عمرم هم نتونم اون خیلی ها رو پیدا کنم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون