چند تا دونه امتحان و آدمی که مرد شرایط سخت نیست
یه دو یا سه هفته ای پیش بود که رفتم تمرین تیم بسکتبال دانشگاه و فهمیدم که مسابقات منطقهای دانشگاهی نزدیکه و خب انگیزهای هم گرفتم و تمرینای سخت و فشردهای داشتیم که همونجور که تو پست قبلی هم نوشتم واقعا بازهی خوبی بود، یه دونه هدف و چند تا ادم هم هدف و تلاش برای رسیدن بهش... ولی کاشکی این دنیا همش تلاش بود و هیچ امتحانی نداشت (بازم از اون ای کاش های مسخره!)... راستش واقعا شرایطی بود که تا الان به این شکل تجربه نکرده بودم. بعد از تمرین هایی که تقریبا همهی 12 نفر تیم حاضر بودن یه مسابقات تو اردبیل رفتیم و اونجا با دو تا تیم مسابقه دادیم. قبل مسابقهی دوم، یه حس بد ناشی از عدم توانایی داشتم، ینی یه حسی که بم میگفت تو نمیتونی خوب بازی کنی... رفتیم توی زمین و توی اولای بازی بقیهی بچه ها خیلی خوب بازی کردن و انگار یه روحیهی تیمی تو هممون دمیده شد، انگار که هممون یه نفریم، فقط به فکر برد، نه درخشش خودمون... رفته رفته بهتر شدیم و من کم کم این حس توم به وجود اومد که قرار نیست من بدرخشم، قراره وظیفم رو توی تیم درست انجام بدم. خودم باشم و با توانایی هام نقاط ضعف تیم رو جبران کنم و ت