چند تا دونه امتحان و آدمی که مرد شرایط سخت نیست

یه دو یا سه هفته ای پیش بود که رفتم تمرین تیم بسکتبال دانشگاه و فهمیدم که مسابقات منطقه‌ای دانشگاهی نزدیکه و خب انگیزه‌ای هم گرفتم و تمرینای سخت و فشرده‌ای داشتیم که همونجور که تو پست قبلی هم نوشتم واقعا بازه‌ی خوبی بود، یه دونه هدف و چند تا ادم هم هدف و تلاش برای رسیدن بهش... 
ولی کاشکی این دنیا همش تلاش بود و هیچ امتحانی نداشت (بازم از اون ای کاش های مسخره!)...
راستش واقعا شرایطی بود که تا الان به این شکل تجربه نکرده بودم. بعد از تمرین هایی که تقریبا همه‌ی 12 نفر تیم حاضر بودن یه مسابقات تو اردبیل رفتیم و اونجا با دو تا تیم مسابقه دادیم. قبل مسابقه‌ی دوم، یه حس بد ناشی از عدم توانایی داشتم، ینی یه حسی که بم میگفت تو نمیتونی خوب بازی کنی... رفتیم توی زمین و توی اولای بازی بقیه‌ی بچه ها خیلی خوب بازی کردن و انگار یه روحیه‌ی تیمی تو هممون دمیده شد، انگار که هممون یه نفریم، فقط به فکر برد، نه درخشش خودمون... رفته رفته بهتر شدیم و من کم کم این حس توم به وجود اومد که قرار نیست من بدرخشم، قراره وظیفم رو توی تیم  درست انجام بدم. خودم باشم و با توانایی هام نقاط ضعف تیم رو جبران کنم و تیم هم ضعف های من رو پوشش بده. ینی میدونستم که اگه من اشتباهی کنم تیم پشت منه و سعی میکنه برای رسیدن به هدف جبران کنه اشتباه من رو و من هم همین حس رو به تیم داشتم (اره، هنوز "من" و "تیم" از هم جدا بودیم ولی هر چی جلو تر میرفتیم این فاصله کمتر میشد...). البته این هم بگم که تیم مقابل هم تیم خیلی منسجم و توانمندی نبود و ما هم اون بازی رو بردیم. و بعدش شاید تا مدتی بهترین حس دنیا رو داشتم، حس موفق بودن توی یک تیم، این که خودم بودم و یک قهرمان یا هیچ چیز بیشتری نبودم ولی موفق شدم (شدیم). 
این حس عضو یه گروه یا یه تیم بودن شاید بهترین حس دنیا باشه، حس حمایت شدن، حس هویت داشتن، شخصیت داشتن... بعضی وقتا فکر میکنم تمام بدبختی های آدم از اون جایی شروع شد که از قبیلش جدا شد، خودش یه قبیله شد، خودش برای خودش یه دنیا ساخت و تنها شد... این تنهایی... آخ از این تنهایی...
اما بعد از اون  دو تا بازی برای قهرمانی داشتیم که خیلی سخت تر بود. تمرینا همچنان بود، اما دیگه خبری از اون روحیه‌ی تیمی نبود. توی تمرینا حداکثر 6 نفر از اعضای تیم بودن، مربی هم جدیت و مصمم بودن سابق رو نداشت... حس میکردم این رو... 
و اما روز مسابقه‌ی فینال...
راستش دقیقا قبل بازی همون حس نتوانستن و عدم اعتماد به نفس رو داشتم و به مراتب بیشتر، چون خبری از اون روحیه‌ی تیمی نبود. میدونین؟ این روحیه واقعا یه حالت جمعیه، تو نگاه کردن، راه رفتن، دویدنِ بچه ها مشخصه اگه باشه. نمیدونم چجوری به وجود میاد ولی اون روز نبود... مسابقه شروع شد، من تا وسطای بازی هیچ نقش مثبتی نداشتم و به بدترین شکل ممکن بازی میکردم، هر چقدر زور میزدم، نمیتونستم از اون بهتر بجنگم، تمرکز کنم، بازی کنم... یه جایی بود که وسط اون همه فشار و صدا، یه لحظه درونم خالی شد و با خودم گفتم "کاشکی میشد تموم شه"... این همون صداییه که شب امتحان میگه "اصلا به درک، فقط بزار بگدره" ،‌ همون صداییه که موقعی که باید در برابر چیزی مقاومت کنم، نمیزاره، وا میده منو از خودم... این همون محمدیه که توی شرایط سخت، وقتی که باید تحمل کنه، باید بجنگه، باید ادامه بده کم میاره، وا میده. و همون لحظه بود که کاملا خودمو باختم، احتمالا قیافم مثل کسی بود که همه زندگیش رو باخته و میخواد بشینه و فقط گریه کنه به حال خودش، یه شکست خورده‌ی خود باخته...
اره مرد شرایط سخت نیتسم، چون خیلی کم توش بودم، شاید چون جاهایی که باید سفت میگرفتم، مسئولیت ناپذیر و راحت طلب بودم و حالا برام یه عادت شده... 
خلاصه سخته. این همون لحظاتی از زندگیه که ادم خودش رو لخت و بی واسطه توی آیینه میبینه! 
تنها امیدم اینه که رشد ممکنه، همین فکرا و تجربه ها میتونه ادم رو رشد بده... امیداورم فقط...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون