پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۷

انتخاب و اثر پروانه‌ای

به نام خالق انتخاب، تنها عنصری هست که منو از شک بین جبر و اختیار نجات داد. و واقعا نمیتونم تصور کنم که من مجبورم که فلان راه رو برم. ولی تصور اینکه مجبورم اختیار داشته باشم برام قابل قبول تره. چون در حال حاضر من میتونم هر کاری که بخوام رو انجام بدم فقط اطلاع از نتایجشونه که من رو محدود به انتخاب ها و کارهای خاص میکنه. پس علم من عامل محدود کننده‌ی منه  ولی چون با اختیار خودم محدود شدم عین آزادی ه :) خب خیلی توی مقدمه نمونم. دیروز فیلمی رو دیدم که ذهنم رو اماده‌ی نوشتن این مطلب کرد، "اقای هیچکس"، حس میکنم این فیلم بیشتر از اون برداشتی که من ازش داشتم حرف داشت ولی خب به نظرم همین که یه گوشه از افکارم رو زنده کرد وباعث شد بیشتر دربارش فکر کنم، خیلی مفید بوده دیدنش. ما ها همه توی ثانیه های زندگیمون با گزینه هایی روبروییم که مجبوریم به انتخاب. و این انتخاب ها راه و مسیر و اتفاقاتی که توی زندگی ما قراره بیفته و همچنین تاثیراتی که روی زندگی دیگران میزاره رو تعیین میکنه. دقیقا حرف من همینه که میگم اگر انسان علمی داشت که میتونست تاثیرات تمام تصمیم هاش رو ببینه، میتونست تا حدو

کارگر، قشری که حتی اجازه‌ی دل سوزاندن برای خود ندارد

تصویر
  میدانید، ادم دلش میگیرد، بد جوری هم میگیرد وقتی که توی سایت میدان تجمع کارگران و اعتراض به حقشان و حقوقشان به مدت های بالای ۶ ماه! را هر روز و هر هفته باید ببینی‌ و باید عادت کنی به ورود نیروهای ضدشورش و کتک خوردن و حتی محکوم شدنشان! وقتی گریه های این مردمان پاک و بدون کلک معدن کار را باید هر چند وقت یکبار ببینی که همکارانشان را باید زیر اوار معادن از دست بدهند چرا؟ چون هیچ اداره‌ای نیامده که ببیند حداقل های ایمنی هم در آن‌جا وجود ندارد. خب آدم با خود می‌پرسد چرا کار میکنند؟ میدانی، درد فقر درد کمی نیست آن هم وقتی زن داری، قول دادی، غیرت داری. خب در بهترین حالت با خودت میگویی کسی که صدای من را نمی‌شنود و حتی در شعارهای دکوری زمان انتخابات جا ندارم، حال اگر هم این ظلم مطلق را که اسمش معدن کاری گذاشتند را نپذیریم باید شرمنده شوم،پس میرود... برو، به امید خدا درد این قشر اما عمیق تر است. هیچکس برایشان جز خودشان دل نمیسوزاند، و حتی نمیگذارند برای خودشان دل بسوزانند. سندیکا ممنوع! ینی هیچ راه قانونی برای اعتراض به ظلم کردن بهتان و حداقل هایی که برایتان فراهم نشده ندارید. و اگر

جوینده باشید!

چند روز پیش کتابی رو تموم کردم به نام " سیذارتا " نوشته‌ی هرمان هسه (یا هرمن هسّه) که واقعا ازش  لذت بردم و درس گرفتم. کتاب داستانش حول زندگیِ معنوی و فکریِ‌ جوانی بودایی به نام سیدرتها میچرخد که این جوان به راستی در جستجوی حقیقت، در حال تکاپوست. او تمام آیین های بودایی را به جا می‌اورد و در انجام دادن آن ها هم بسیار منظم و متعهد است اما بعد از مدتی تفکر به این نتیجه میرسد که آنچه که او میخواسته در این آیین ها یافت نشده، نمیشود و نخواهد شد... به آیین مرتاض ها در می‌آید و تمارین سختی را برای خاموش کردن اتش شهواتِ نفس  در پیش میگیرد و در اخر بر روح خود مسلط میشود و امیال و خواسته های خود را ضعیف شده میبیند. اما او واقعا به دنبال ازادی روح و رسیدن به حقیقت این جهان بود و با نگاه تیز بینانه‌ی خود  حقیقتی را کشف کرد که استادان او آن را مداوم از خود دور میکردند! این که امیال او درست است که ضعیف شده بود اما از بین نرفته بود و هنوز هم وجود داشت. و باز هم این راه را بی‌فایده میابد. اخرین راهی که در پیش میگیرد خطرناک ترین راه برای انسان است و راهی بس پر پیچ و خم است. او به این نتی

آینده

راستش این موضوع خیلی عذابم میده وقتی میفهمم که تا به الان در مورد اینده هیچ فکری نکردم و خودمو توی دنیای محدود و متناهی <حال> حبس کردم.  فک میکنم تجربه‌ی جالبی شده برام این که فهمیدم خودمو توی حال حبس کردم... خیلی عجیب به نظرم میاد، و واقعا هم هست. همه جا  ادم رو از غرق شدن در اینده و رویا و دوست داشتن بیش از حد میترسونند ولی من از اون طرف بوم افتادم انگار. خیلی شده حس کنم که مرده‌ام انقد که نتونستم چیزایی که بقیه دوست دارن دوست داشته باشم و این که تا این حد نتونسته باشم به اینده فکر کنم.  خیلی جالبه، حالا که فکر میکنم، خیلی جاها هم روبرو شدم با خودم و پرسیدم که چرا درباره‌ی آینده‌ی خودت فکر نمیکنی ولی مواجه شدم با جوابِ " فعلا همین مشکلاتو حل کنم آینده به چه دردی میخوره، خیال بافیه همش و فایده ای نداره" و یه جوری توی ضمیر ناخودآگاهِ من این "نمیخوام" حک شده بود که نمیتونستم نقدش کنم.  ولی خب اتفاق خوبی افتاد و تونستم با کسی صحبت کنم و انگار که دنیای جدیدی جلوی چشمام باز کرد و باعث شد این سوال رو از خودم بپرسم که "خب حالا تهش میخوای چی بشی؟ با گذ

دنیا وفا ندازد ای نور هر دو دیده...

از 4:24 به بعد همزمان با خوندن متن پایین گوش بدین اره، دنیا وفا ندارد... تا کمی قبل،‌ این "دنیا" برام گنگ بود، یعنی چه دنیا وفا ندارد اصلا؟ دنیا کیست که وفا نداشته باشد؟ کجایش ناپایدار است؟‌ به کجایش دل نبندم؟  ولی جواب سختی ندارد فقط باید بمیری تا بفهمی! آنقدر باید خود را در آیینه عریان ببینی تا دست اخر بفهمی آن چیزی که وفا ندارد، آن ناپایداری مطلق همین تویی ! یعنی تا بحال ندیده بودی؟ آن دیو پلید را در کنار این بچه‌ی معصوم، آن مرد سخاوتمند که فقط در فکر دیگران است در کنار این موجود تمامیت خواه که فقط و فقط خود را میخواهد و میبیند، آن لذت جوی دنیا پرست که از هر فرصتی برای ارضای خود استفاده میکند و این کوه صبر در برابر خود و گذرنده و بی اعتنا به شهوات، آن مرد فروتن و بی ادعا که از هر کلامش صداقت و همدردی و مهربانی  در کنار این خداوندگار غرور که هر قدمش بر روی زمین تن هزاران تن نحیف را میلرزاند و هر سخنش کوهی از منت بر دوش دیگری میگذارد. به راستی ندیده بودی؟ پس گمان میکنم تا بحال از کنار رودخانه‌ی زلالی گذر نکرده‌ای و یا در چشمان عاشقی انعکاس خود را ندیده‌ای،

همین و بس

نقل: "من بارها گفته ام که این حکمتی در عرفان، مخصوصا در عرفان مولانا است که تا وقتی در عالم بی‌قرار، طالب قرار هستی، بی قرار هستی. اگر می خواهی قرار پیدا کنی باید طالب بی قراری باشی." همین و بس.

وطن

واقعا وطن کجاست؟ همین مرزای کاغذی؟ همین محدوده ای که "باید" بهش افتخار کنیم تا عضوش باشیم؟!  همیشه وطن برام بار معنایی سنگین تری داشته و این چیزی که جماعت بهش میگه وطن رو من بهش میگم حداقل گستره‌ی تاثیرگذاری و کلمه‌ی معادلی هم براش پیدا نکردم. ینی شما هموطن به کسی میگی که توی این مرز کاغذی دورت باشه و شاید اصلا نشناسیش هیچ وقت؟! نه! من وطن و هموطن خیلی حرفا داره برام ... هنوز نه هموطنم رو پیدا کردم نه حتی وطنم رو. خب مشخصه که هموطنم هرجا باشه وطنم اونجاست ولی میدونی بعضی وقتا خود هموطنم نمیدونه کجاست و تو فقط گوارایی حس وطن رو توش حس میکنی. وطن من کجایی تا تمام دردهایم را درونت چکه چکه فریاد کنم و ای هم وطن کجایی که نه فقط تو مرا درمان کنی که با هم، همراه هم، یکی شویم و برای هم و برای گمشده هامان در خود فریاد ها سر دهیم. ای وطن افتاب تو کدامین مشرق را روشن خواهد کرد که من از لحظه ای که فهمیدن جرم و گناهم شد و هر لحظه خود را به خاطرش مجازات کردم فقط و فقط دلبسته‌ی تو بودم. شرق نشینان همه از وطن های درون خود میگویند اما آن سوی این مرز کذایی همه به دنبال ساختن وطن هایی