آینده
راستش این موضوع خیلی عذابم میده وقتی میفهمم که تا به الان در مورد اینده هیچ فکری نکردم و خودمو توی دنیای محدود و متناهی <حال> حبس کردم.
فک میکنم تجربهی جالبی شده برام این که فهمیدم خودمو توی حال حبس کردم...
خیلی عجیب به نظرم میاد، و واقعا هم هست. همه جا ادم رو از غرق شدن در اینده و رویا و دوست داشتن بیش از حد میترسونند ولی من از اون طرف بوم افتادم انگار. خیلی شده حس کنم که مردهام انقد که نتونستم چیزایی که بقیه دوست دارن دوست داشته باشم و این که تا این حد نتونسته باشم به اینده فکر کنم.
خیلی جالبه، حالا که فکر میکنم، خیلی جاها هم روبرو شدم با خودم و پرسیدم که چرا دربارهی آیندهی خودت فکر نمیکنی ولی مواجه شدم با جوابِ " فعلا همین مشکلاتو حل کنم آینده به چه دردی میخوره، خیال بافیه همش و فایده ای نداره" و یه جوری توی ضمیر ناخودآگاهِ من این "نمیخوام" حک شده بود که نمیتونستم نقدش کنم.
ولی خب اتفاق خوبی افتاد و تونستم با کسی صحبت کنم و انگار که دنیای جدیدی جلوی چشمام باز کرد و باعث شد این سوال رو از خودم بپرسم که "خب حالا تهش میخوای چی بشی؟ با گذر از این و رسیدن به حالت مطلوبت قرارهست چی بشی؟ دقیقا چی ؟" شاید قبلا خیلی کلی نگاه میکردم و میگفتم مثلا میخوام فلان چیز رو بفهمم یا پول حداقلی داشته باشم ولی خب خیلی بچگانه بود، سوال اصلی که اینجا پیش میاد اینه که "خب، چجوری؟ از چه راهی؟" و همین باعث شروع یه برنامه ریزی به نظرم مفید شد که میشه جلو رفت و نقد هم داشت به برنامه و مداوم اصلاح کرد تا به نقطهی مطلوب رسید.
واقعا انسان موجود پیچیدهایه!
من به این نتیجههای در ظاهر کوچک و ساده و همه فهم ولی در درون بزرگ و تعیین کننده میگم کشف. واقعا برای تجربه هام ارزش قائلم و برای من ارزشمند ترین قسمت های زندگیم هستن.
پ.ن: توی پست بعدی دربارهی کتاب خوبی که دربارهی همین موضوع یعنی اهمیت تجربه خوندم، خواهم نوشت.
نظرات
ارسال یک نظر