دورانی از مشغولی به نام "کار"
شاید همین زمستان امسال بود که تو اوج تنهایی، بی هدفی، بی انگیزگی بود که داشتم برای ادامهی راهی که توش افتاده بودم و حالا سرم رو یکم بلند کرده بودم و داشتم بهش از بیرون نگاه میکردم دست و پا میزدم. دورانی که شاید یکی از نتیجههایی که بهم داد این بود که "تو نیاز به یه کار، یه هدف داری تو زندگیت". از وقتی اومدم دانشگاه تقریبا به هر چیزی علاقه نشون میدادم و دوست داشتم برم دورش رو ببینم و یادش بگیرم از نجوم تا برنامه نویسی و کلاسای نرم افزاری مرتبط با رشتم. اما خب نشد و نرفتم سمت خیلی هاشون و سمت اونایی هم که رفتم یجوری همش به تعویق مینداختمشون که هم از خودم هم از یادگیری اونها ناامید میشدم... این دوران واقعا سخت گذشت، واقعا هنوزم که بهش فکر میکنم اشکم در میاد (صد البته که گذر ازش هم لذت خودش رو داره).ناکامی های پی در پی، بدون هدف، بدون انگیزه، دور از همهی دلخوشی های وطن. ولی خب آشنایی با و رفتن توی جمعیت امام علی بهم یاد داد اونقدرا هم به درد نخور نیستم، اگه به کاری واقعا عشق داشته باشم، علاقه داشته باشم انجام میدم. چقد کلمهی پوچیه تنبلی. اصلا من میگم آدم تنبل نداریم، آدما ف