دورانی از مشغولی به نام "کار"
شاید همین زمستان امسال بود که تو اوج تنهایی، بی هدفی، بی انگیزگی بود که داشتم برای ادامهی راهی که توش افتاده بودم و حالا سرم رو یکم بلند کرده بودم و داشتم بهش از بیرون نگاه میکردم دست و پا میزدم. دورانی که شاید یکی از نتیجههایی که بهم داد این بود که "تو نیاز به یه کار، یه هدف داری تو زندگیت". از وقتی اومدم دانشگاه تقریبا به هر چیزی علاقه نشون میدادم و دوست داشتم برم دورش رو ببینم و یادش بگیرم از نجوم تا برنامه نویسی و کلاسای نرم افزاری مرتبط با رشتم. اما خب نشد و نرفتم سمت خیلی هاشون و سمت اونایی هم که رفتم یجوری همش به تعویق مینداختمشون که هم از خودم هم از یادگیری اونها ناامید میشدم... این دوران واقعا سخت گذشت، واقعا هنوزم که بهش فکر میکنم اشکم در میاد (صد البته که گذر ازش هم لذت خودش رو داره).ناکامی های پی در پی، بدون هدف، بدون انگیزه، دور از همهی دلخوشی های وطن. ولی خب آشنایی با و رفتن توی جمعیت امام علی بهم یاد داد اونقدرا هم به درد نخور نیستم، اگه به کاری واقعا عشق داشته باشم، علاقه داشته باشم انجام میدم. چقد کلمهی پوچیه تنبلی. اصلا من میگم آدم تنبل نداریم، آدما فقط هنوز راهشونو پیدا نکردن... و همچنین کمی بلاگ خونی و کمی هم کمک از قوهی استدلال به این نتیجه رسوندم که برای یادگیری "هر چیزی" باید یه هدف داشته باشی که بتونی حداقل لمسش کنی، باید ارزشش برات روشن باشه و اینو الان واقعا بهش اعتقاد دارم. مثلا هدف نه اینکه اگه متلب رو یاد بگیرم یه روزی به دردم میخوره، هدف یعنی اینکه اگه من الان دارم پایتون رو یاد میگرم توی فلان پروژه که به فلان دلیل بهش علاقه دارم به کارم میاد.
خلاصه این دوران واقعا با تجارب گرانبهایی گذرید و میگذرد..
اما الان خودمو توی دوران جدیدی از زندگی حس میکنم، دورانی که شاید بشه بهش گفت، دوران جذبهی "کار" دوران نیروی کشش "کار"...
کتابی رو میخوندم به اسم "دربارهی زندگی" نوشتهی ویل دورانت که این ادم به کلی شخصیت معروف از گاندی و نویسندههای بزرگ تا زندانی حبس ابد نامه مینویسه و ازشون میپرسه تو این عصر سلطهی علم که همهی مقدسات رو نابود کرده و همهی آرمان های ما رو به نابودی میره شما چه چیزی به زندگیتون معنا میبخشه، چه چیزی نیروی ادامه بهتون میده، گنج پنهانتون چیه؟
من خودم خیلی به معنای زندگی، به هدف از زندگی، به هدف از خلقت فکر کردم و به جوابی نرسیدم و واقعا جواب"برای عبادت" همونطوزی قانعم نکرده که برای "لذت بردن". اینکه واقعا پشت این همه ظلم وستم و خوبی و مهربونی جاری توی این دنیا چیه؟ اما واقعا نتیجهای نرسیدم و بعد از دوران فروپاشی سعی کردم با علایقم که به نظرم اخلاقی و منطقی اند خودمو سرگرم کنم. مثلا سعی برای عادلانه کردن این دنیای سراسر ظلم یکی از کارهایی بوده که وقتی با ابزار جمعیت بهش مشغول شدم واقعا عشق کردم و با تمام وجودم روش متمرکز بودم. یا مثلا کارای دیگهای که این چند وقت با هدف پرورش یه ایدهای که داداشم داشت انجام میدادم.
کار کلا باعث میشه آدم سوار جریان زندگی باشه و کمتر سوال بپرسه و بیشتر جلو بره. نمیدونم خوبه یا بد ولی انگار حقیقته.
چیزی که از این کتاب گرفتم هم همین بود، مثلا برام خیلی عجیب و جالب بود که یه رمان نویس مطرح بیاد و بگه نیروی کاره که من رو جلو میبره و وجود خانوادم.. اونم انگار خسته شده از پرسیدن این سوال و نرسیدن به جوابش و فقط داره توی لحظه زندگی میکنه و از موفقیتی که نسیبش شده تو حوزهی شغلی تمام استفاده رو میکنه. و "حس" میکردم که "اکثر" این ادما که موفق هم هستن خودشون رو سپردن به مسیری که بهش علاقه داشتن و پیداش کردن (و شاید شانس اوردن که شغلشون شده) و دیگه خودشون رو خیلی درگیر این سوالا نمیکنن و با بعضی با انکار وجود غایت و هدفی و بعضی هم با مهم نبودنش به زندگیشون ادامه دادن.
اما من واقعا خیلی برام سواله هنوز خیلی چیزا سواله... خب حالا کمک کردن به هم نوع و ساختن دنیای بهتر خیلی قشنگه ولی واقعا نمیتونه هدف خوبی برای این دنیا باشه. اصلا چرا باشه همچین دنیایی که توش ادمایی زجر بکشن و ادمای دیگهای با دیدن زجر اونها زجر بکشن و برن کنارشون وایسن تا زجراشون تقسیم شه؟ خدای این دنیا که همه جا حاضره کجاست؟ من واقعا هنوز منتظرم تا توی یکی از تجربههام حسش کنم ومطمینم که میکنم!
ولی تلنگری بود برام که مبادا این دوران بخواد تورو غرق کنه توی زندگی و تبدیلت کنه به یه موجود ساکن و بدون پرسش که همش داره سر خودشو شیره میماله و خودشو گول میزنه!
خلاصه این دوران واقعا با تجارب گرانبهایی گذرید و میگذرد..
اما الان خودمو توی دوران جدیدی از زندگی حس میکنم، دورانی که شاید بشه بهش گفت، دوران جذبهی "کار" دوران نیروی کشش "کار"...
کتابی رو میخوندم به اسم "دربارهی زندگی" نوشتهی ویل دورانت که این ادم به کلی شخصیت معروف از گاندی و نویسندههای بزرگ تا زندانی حبس ابد نامه مینویسه و ازشون میپرسه تو این عصر سلطهی علم که همهی مقدسات رو نابود کرده و همهی آرمان های ما رو به نابودی میره شما چه چیزی به زندگیتون معنا میبخشه، چه چیزی نیروی ادامه بهتون میده، گنج پنهانتون چیه؟
من خودم خیلی به معنای زندگی، به هدف از زندگی، به هدف از خلقت فکر کردم و به جوابی نرسیدم و واقعا جواب"برای عبادت" همونطوزی قانعم نکرده که برای "لذت بردن". اینکه واقعا پشت این همه ظلم وستم و خوبی و مهربونی جاری توی این دنیا چیه؟ اما واقعا نتیجهای نرسیدم و بعد از دوران فروپاشی سعی کردم با علایقم که به نظرم اخلاقی و منطقی اند خودمو سرگرم کنم. مثلا سعی برای عادلانه کردن این دنیای سراسر ظلم یکی از کارهایی بوده که وقتی با ابزار جمعیت بهش مشغول شدم واقعا عشق کردم و با تمام وجودم روش متمرکز بودم. یا مثلا کارای دیگهای که این چند وقت با هدف پرورش یه ایدهای که داداشم داشت انجام میدادم.
کار کلا باعث میشه آدم سوار جریان زندگی باشه و کمتر سوال بپرسه و بیشتر جلو بره. نمیدونم خوبه یا بد ولی انگار حقیقته.
چیزی که از این کتاب گرفتم هم همین بود، مثلا برام خیلی عجیب و جالب بود که یه رمان نویس مطرح بیاد و بگه نیروی کاره که من رو جلو میبره و وجود خانوادم.. اونم انگار خسته شده از پرسیدن این سوال و نرسیدن به جوابش و فقط داره توی لحظه زندگی میکنه و از موفقیتی که نسیبش شده تو حوزهی شغلی تمام استفاده رو میکنه. و "حس" میکردم که "اکثر" این ادما که موفق هم هستن خودشون رو سپردن به مسیری که بهش علاقه داشتن و پیداش کردن (و شاید شانس اوردن که شغلشون شده) و دیگه خودشون رو خیلی درگیر این سوالا نمیکنن و با بعضی با انکار وجود غایت و هدفی و بعضی هم با مهم نبودنش به زندگیشون ادامه دادن.
اما من واقعا خیلی برام سواله هنوز خیلی چیزا سواله... خب حالا کمک کردن به هم نوع و ساختن دنیای بهتر خیلی قشنگه ولی واقعا نمیتونه هدف خوبی برای این دنیا باشه. اصلا چرا باشه همچین دنیایی که توش ادمایی زجر بکشن و ادمای دیگهای با دیدن زجر اونها زجر بکشن و برن کنارشون وایسن تا زجراشون تقسیم شه؟ خدای این دنیا که همه جا حاضره کجاست؟ من واقعا هنوز منتظرم تا توی یکی از تجربههام حسش کنم ومطمینم که میکنم!
ولی تلنگری بود برام که مبادا این دوران بخواد تورو غرق کنه توی زندگی و تبدیلت کنه به یه موجود ساکن و بدون پرسش که همش داره سر خودشو شیره میماله و خودشو گول میزنه!
نظرات
ارسال یک نظر