پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۸

اندر احوالات شب

بدبختی واقعیته! واقعیت اینه که شب کوتاه تر از اون چیزیه که آدم بهش امید داره، اون مشکلی که بخواد حل بشه اتفاقا تو روشنایی روز حل میشه. روزی که مشکل تر ولی واقعی تره، واقعی تری! تو دل مشکلاتی، تو لحظه‌های حساسِ «تصمیم» و «انتخاب» قرار میگیری.اما شب، یه دنیای ایده آله. همه چیز تو ذهن بازسازی میشه، از اشتباها رنج میبری، دنیای ایده آلتو میسازی. آره خب، شب خیلی کوتاه تره. خیلی وقتا فکر میکنم اگه «شبی» نبود زندگی آسون تر بود، اما شایدم همین شب هاست که سرپا نگه میداره، که شاید وارد چرخه‌ی تکرار نمیکنه.نمیدونم :)... ولی تهش، اون مشکلی که بخواد حل بشه باید تو روشنایی روز، توی انتخابا و تصمیم ها و عمل ها حل بشه.

سقف: خیابان های شلوغ شبِ جمعه

به نام خالق بر حق  امروز به قولی که به خودم داده بودم عمل کردم و ساعت 9:30 راه افتادم برم سمت کافه، همون کافه‌ای که اسمش رو نمیدونم هنوز!  قبلش به طرز عجیبی ذهن آرومی داشتم، روز خوبی هم گذشته بود و از همه چیز راضی بودم به جز ماجرای این ویدیویی که از گشت ارشاد پخش شد... راستش چند وقتیه که دارم به خودم یاد میدم که این که همه چی خوب باشه و دغدغه ای نداشته باشی اصلا چیز بدی نیست و نباید به خاطرش احساس گناه کنی! اره واقعا یه بازه‌ای بود که همین حس و حال بود و اصلا انگار هویتم با غم و دغدغه های خود ساخته شکل گرفته بود، وقتی که حالم خوب بود انگار تو ناخودآگاهم ثبت شده بود که باید حالت بدبتر بشه و یه فکری داشته باشی یا یه غمی وگرنه یه ادم بی خاصیت و به درد نخوری. هنوزم ترکش هاش رو تو خودم میبینم ولی دارم باهاش میجنگم یه جورایی و حالا دلایل به وجود آمدنش هم بماند.  خلاصش که حدودای نه و نیم زدم بیرون و این دفعه دیگه نامجو رو نذاشتم، به طرز عجیبی حسش نبود، شاید چون همون حالم خوب بود باعثش بود، "هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه" کارکردی نداشت و نامجو هم باید با همین اهنگش شروع شه ت

شبهای روشن :)

امروز خب هوای اینجا خیلی عجیب و تبریزی(!) بود، ینی تقریبا اواسط بهار صبحش نم نمکی بارون اومده بود و بعدش به شدت و به سبکِ بعد از بارون های زمستون سرد شد ولی نه سرمای استوخوان سوز و در خود فرو برنده، یه سرمای بهاریِ تبریزی!  اخه میدونید، سرمای زمستون یه جوری آدمو میبره تو خودش، کلی لباس تنت میکنه، احساساتتو منجمد میکنه و تا نزدیکیای قلبت نفوذ میکنه ولی واقعا بهار، اونم بهارِ تبریز واقعا از خودت بیرون میکشت، بادِ سردش برگک (اصلاحی مخصوص انواعی از برگ کوچیک و بسیار نازک که زرد رنگ هستش و  در قسمت پایینش یه سفیدی هست) ها رو از درختا جدا میکنه و میچرخونه تو پیاده رو ها، خیابون ها.. یه جوری تو هوا غوطه ور میشن که وقتی از بینشون رد میشی انتظار داری الان دستات به سمت آسمون بره و تک تک اجزای بدنت از هم جدا میشه و بری به دیار باقی   ولی خب اینجوری نمیشه :) منم خب با توجه به این که فردا صبح کلاسی ندارم و بعد از ظهرم آخر وقت کلاسی دارم، بعد از خونه رسیدنم قصد کردم که شب بیرون بزنم و یکمی راه برم. راستش خیلی شبا بیرون میرم، بیشتر دلیلش توی پوست خودم نگنجیدنه، ینی یه جور فرارِ رو به جلو... هم

شبای جوونی...

ابی یه اهنگ داره که بعد تعریف یه داستان میگه: "شبای جوونی چه بی اعتباره..."  نمیدونم. این حرفا رو که میشنوم انگار از اون حبابی که برا خودم ساختم میام بیرون و چشمام یکم بازتر میشه، وقتی میبینم که این حال و هواها فقط مال من نیست، اصلا شاید مشکل فقط از من نیست.  نمیدونم... حس میکنم توی یه دورانیم که هیچ چیز سرجاش نیست، نه اینده، نه گذشته، نه حال. اونی که میخوام نیستم، نمیدونم چی میخوام باشم!. هیچ دیدی از ایندم ندارم و یجورایی دارم میفهمم اگه دستی نجنبونم باید ایندمو بدم دست دیگران تا برام بسازنش، اگه تکلیفم با خودم معلوم نشه، تکلیفمو برام معلوم میکنن... نمیدونم... خسته شدم از بس برای خودم، با خودم، حرف زدم... سخته، اعتماد به خود داشتن سخته، به خودت انگیزه بدی برا راهی که نمیشناسیش حتی که فقط داری توش دست و پا میزنی که بتونی از بینش خودتو پیدا کنی سخته، ضعفای خودتو ببینی و نتونی کاری براشون کنی سخته، بدونی صبر لازمه ولی ببینی با خون جگر شود سخته، ببینی که شرایط خوبی داری و خیلیا اینو ندارن و تو نمیتونی حتی برا خودت کاری کنی چه برسه به اونا سخته، نتونی یه ارتباط پایدار ب

البوم جدید نامجو و پرسه ای اطراف هرمنوتیک

نامجو، شاید تو ذهن من یه خواننده‌ی تلفیقی (خیلی درباره‌ی این اصطلاحات اطلاعی ندارم که درست باشن یا غلط) و مستقله که سعی کرد مستقل بمونه، سعی کرد حرفش رو بزنه تو همون قالب موسیقی سنتی ولی با پوسته ای نو تر. آواز های عجیبش، البوم های عجیب ترش، که مثلا با شعر "هوشم ببر" حافظ شروع میشد و تو ادامه باید "الکی" هم توش میدیدی که هیچ ارتباطی با فضای موسیقی سنتی نداره. یه جوری نامجو میخواست حرفشو بزنه. اما تو فضای موسیقی سنتی این اصلا مقبولیتی نداشت. من بیشتر برای شنیدن "حرف" یه هنرمند از دغدغه های ذهنیش میرم "رپ" گوش میدم و موسیقی سنتی رو برای اون هماهنگی و به دل نشینی عجیب و خوبش دنبال میکنم و معمولا هم فضای عاشقانه‌ی موسیقی سنتی رو بیشتر دوست دارم. چون اون حالت معنا ناپذیری عشق رو حفظ میکنه و مصداق نمیاره، مفهوم رو شرح میده و این برام خیلی جذاب تره. برگردم سراغ نامجو... نامجو رو زیاد گوش میدادم توی دوران دبیرستان. توی دوران فوران احساسات و تعطیلی مغز. مخصوصا چشمی و صد نم و بگو بگو خیلی فضای عجیبی داشتن. پر از صداهای عجیبی که شاید نامجو میخواسته

بعدها...

 یه بازه از زندگیم بدون هدف و انگیزه ای طی شد. من خودمو یه موجودی حس میکردم که وسط این شرایط فرود اومده و هیچی نمیدونه، شاید خیلی ها آرزوی داشتن این حداقل ها رو داشتن ولی من نمیدونستم باهاشون چیکار کنم. از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که دیگه تکرار نشم دیگه کم نیارم یکم "پر رو" باشم یکم "بجنگم" یکم منظم باشم و بیشتر به دور و اطرافم فکر کنم ، با یه سری عادت کوچیک تونستم زندگیم رو بعد یه مدت زیر و رو کنم، فکرم رو، خودم رو...  اره من با افتخار میگم که یه زمانی بود که بی هدف بودم و همش شکست میخوردم، هر لحظه ناامید میشدم،‌هیچ همراهی نبود، و به خودم هم هیچ ایمانی نداشتم و به هیچ کدوم از برنامه ها و قول های خودم تعهدی نداشتم...  هرجا اسم هدف و هدفمندی یا اینکه "برو دنبال علاقت" میشد، یه هراس و دلهره‌ای میفتاد تو دلم که، خب پس چرا من هدفی ندارم؟ چرا من به چیزی علاقه ندارم، چرا نمیدونم چی میخوام؟ مگه میشه؟  ولی ادم باید اینو بدونه که هیچ وقت از شرایطی که توش هست دید کاملی نداره و نمیتونه بفهمش و بعضی وقت ها باید به یه سری قول و قرارا با خودت که میدونی به صلاح