سقف: خیابان های شلوغ شبِ جمعه

به نام خالق بر حق 
امروز به قولی که به خودم داده بودم عمل کردم و ساعت 9:30 راه افتادم برم سمت کافه، همون کافه‌ای که اسمش رو نمیدونم هنوز! 
قبلش به طرز عجیبی ذهن آرومی داشتم، روز خوبی هم گذشته بود و از همه چیز راضی بودم به جز ماجرای این ویدیویی که از گشت ارشاد پخش شد... راستش چند وقتیه که دارم به خودم یاد میدم که این که همه چی خوب باشه و دغدغه ای نداشته باشی اصلا چیز بدی نیست و نباید به خاطرش احساس گناه کنی! اره واقعا یه بازه‌ای بود که همین حس و حال بود و اصلا انگار هویتم با غم و دغدغه های خود ساخته شکل گرفته بود، وقتی که حالم خوب بود انگار تو ناخودآگاهم ثبت شده بود که باید حالت بدبتر بشه و یه فکری داشته باشی یا یه غمی وگرنه یه ادم بی خاصیت و به درد نخوری. هنوزم ترکش هاش رو تو خودم میبینم ولی دارم باهاش میجنگم یه جورایی و حالا دلایل به وجود آمدنش هم بماند. 
خلاصش که حدودای نه و نیم زدم بیرون و این دفعه دیگه نامجو رو نذاشتم، به طرز عجیبی حسش نبود، شاید چون همون حالم خوب بود باعثش بود، "هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه" کارکردی نداشت و نامجو هم باید با همین اهنگش شروع شه تا ادامه پیدا کنه، ولی ام پی تری و هدفون تو جیبم بود. یکم که راه رفتم دیدم یه ذره فضا برام غریبه، ساعت از 9 گذشته بود و خیابونا هنوز شلوغ بود، سمتِ "پایین" که قاعدتا باید کم فروغ و خلوت باشه، پر از مغاره های باز بود و مردم در حال رفت و امد و اینو دوست نداشتم. یجورایی دوست دارم این ساعت مال من باشه، فقط من تو خیابون باشم. خب، اره! یه جور حس مالکیت و خودخواهیه، کلا خیلی از کارایی که اکثریت انجام میدن و دوست دارن علاقه ای ندارم، دوست دارم کارام، حرفام، کتابایی که میخونم، فیلم هام برای خودم باشه، من فقط دوستشون داشته باشن با مدل خودم و اگرم کسی دوستشون داره، با دلیل و منطق دوسشون داشته باشه، اونم برای "خودش" رفته باشه دنبالش، مال خودش باشه نه این که روی موج رفته باشه سمتش. اره خیلی حالم گرفته شد و با خودم گفتم الان حتما اون خیابون کافه هم شلوغه و کلی ادم توشه، سرعتمو یواش تر کردم که دیر تر برسم و خلوت تر باشه. تصمیم گرفتم آهنگ گوش بدم تا این شلوغی و سر و صدا یه حسی بگیره و انقدر عادی نشون نده خودش رو! چون حالم خوب بود و خیلی ذهنم مشغول نبود از فرهاد گذاشتم، بعد از مدت ها. من سعی میکنم فضای آهنگ ها بهم جهت ندن و به جاش من برم سراغ آهنگ ها، برا همین چون فضای اهنگای فرهاد خیلی سنگین و غم آلوده همه موقعی گوشش ندم و موقعی گوشش بدم که واقعا با شعراش همراه بشم و از غمشون لذت ببرم!
خلاصه گذاشتم و رفتم رو "رباعیات": هرچند ز کار خود خبردار نیم، بیهوده تماشاگر گلزار نیم... و منو واقعا به حاال اورد. از توصیف اون حس اون لحظه قاصرم ولی واقعا اوت عمق غمی که داشت یه جورایی بهم امید داد..
آهنگ "اوار" رو گوش دادم و تصمیم گرفتم برای یکی از دوستام بفرستمش.
رسید به اهنگ سقف و همزمان بود با رسیدن من به پارک خاقانی، "تو فکر یک سقفم، یک سقف بی روزن... سقفی اندازه‌ی قلب من و تو واسه لمس تپش دلواپسی" و اون جا تصمیم گرفتم که نوشته های اینجا رو درباه‌ی کافه، پارک خاقانی و پارک جلوی دانشگاه با لیبل "سقف های من" ادامه بدم. فکرشو کردم که نوشتن و فکر کردن به این ماجرا ها باعث میشه دقیقتر بشم و بیشتر فکر کنم...
وارد پارک شدم و متاسفانه شلوغ بود، متاسفانه چون من این انتظار رو نداشتم ولی خب شب جمعه بود و مردم هم فارغ از کارو تکاپوی بین هفته اومده بودن که یه دلی از عزا در بیارن. تعداد خونواده ها بین راه و تو پارک بیشتر بود، معمولا این ساعت هیچ خونواده ای تو پارک نبود و حتی به تعداد انگشت های یک دست آدم بود. چند نفر داشتن  توی راه اصلی والیبال بازی میکردن، توی خونه های دورتر اکیپ های رفاقتی نشسته بودن و جلو تر ها آدم های تنها تر... 
نشسته بودم و منتظر بودم تا خلوت تر شه و راه بیفتم سمت کافه که نم نم بارون شروع شد، عجیب بود. هی میومد و قطع میشد و دیدم که یدفه نصف جمعیت داخل پارک و مخصوصا خانواده ها پاشدن و رفتن. خیلی عجیب و خوشحال کننده بود :) اما انگار میدونستن که تبریزه و ادامش باید خیلی شدید تر از این حرفا باشه. خلاصه منم پاشدم رفتم سمت کافه، قاعدتا بی هیج هدف خاصی و فقط برای خوردن یه لیوان چای و خوندنِ "آنگاه" رفتم و موقع رسیدن دوباره مثل شب اول یه چهره‌ی اشنا دیدم، پویا، ولی ایندفه فقط آشنا نبود، یه همکلاسی بود از یه کلاس خوب...
ما یه کلاس تربیت بدنی 2 داشتیم که بسکتبال بود ولی چون یه آدم (استاد نه) با پارتی کلفت تر اون زمین رو تو همون ساعت غصب کرده بود ما کلاسمون رفت رو هوا. استادمون یه جوون 25 ساله خیلی باحال بود. بعد اون کلاس نشستیم و خوش و بش کردیم، انگار نه انگار استاد بود و بعدش گفت هر کی میخواد حذف کنه اگرم نه بیاید هفته های بعد، یه کارایی میکنیم حالا... و خب یه عده حذف کردن و من و یه 10 نفر دیگه موندیم. خیلی خوب بود، معمولا کلاس که تشکیل میشد میشستیم یه گوشه و حرف میزدیم، درباره فیلم، هنر، زندگی، هدف از زندگی هامون حتی. بعضی وقتا هم میزدیم بیرون، مثلا یه بار رفتیم نمایشگاه اشنایی با انواع مواد خدر تو دانشگاه! بیشتر اشنا شدیم تا چیز دیگه. یا یه برا رفتیم راه رفتیم و تو یه بوفه تو دانشگاه مهمون استاد چایی زدیم... و خلاصه پویا هم بود تو اون کلاس. یه ادم کم مو و ریشو و عینکی که استاد از اون اول خیلی باهاش حال کرد چون از این تریپای تهرانیِ با همه گرم بگیر داشت و استادم از زیر زبونش کشید که تو کرمان بوده و انصراف داده و به خاطر یه نفر اومده تبریز.. استادمون خیلی به کشف کردن ادما علاقه داشت، مطمینم دنبال چیزی بود، شاید دنبال یکی مثل خودش، مثلا تو صحبتمون درباره آهنگ همش دنبال یکی مثل خودش بود، هم سلیقه با خودش و موقعی که یکی یه نفرو که اونم گوش میکنه، در بارش صحبت میکرد چشاش از ذوق چهارتا میشد و توی بحثای دیگه هم... پویا هم تو بحثا شرکت میکرد و منم یادم نیست چرا ولی یکم بهش نزدیک شدم و با هم سلام وعلیکی داشتیم. ادم خوش مشربی بود ولی خب از اونایی نبود که من بخوام بش نزدیک شم و شاید تنها وجه اشتراکمون علاقه به بسکتبال بود و خب یه ارتباط دورادور داشتیم  و توی بحثا هم من خیلی باش حال نمیکردم مثلا از اونایی بود که اهنگ خارجی گوش میده که فقط حال کنه، ینی با متنا کاری نداشت.. فقط منظورم اینه که با من فرق داشت نه که خوبه یا بد. همین یه مورد خیلی چیزا رو معلوم میکنه برا من... البته نه همه چیز رو البته. اون موقع هم تو بحثا که یه بار درمورد کافه بود و من خیلی تو فازش نبودم، میگفت که کافه میرم و این صحبتا ولی خب میگم برا من مهم بود..
دیدمش و شناختمش و وارد شدم. خیلی تعجب کرد ولی من نه:) 
تو کجا؟ اینجا کجا؟ تو مگه خوابگاه نبودی؟ 
منم یه سری جواب دادم و انگار که فقط یدونه جا تو کافه بود اونم روبروی پویا که بینمون یه میز بلند با دو تا نیمکت دوطرفش بود. نشستم و دورادور با هم گپِ کوتاهی  زدیم، از بسکتبال و کافه.. گفت که: اینجا کلا با همه‌ی بچه های سراسری اشنا خواهی شد، همه میان. البته فکر نکنم اخر شبا بیان ولی خب خوشحال شدم. پویا با اکیپشون یه 6 یا 7 نفری بودن که یکیشون داشت تو دفترچش یه طرحی میکشید و بقیه هم به ترکی صحبت میکردن.. انگیره و دلیلی نبود که باهاشون ارتباطی برقرار کنم و نشد و بعد از تموم کردن صحبتم با پویا "آنگاهِ کافه و کافه گردی" رو برداشتم و رفتم سراغ جایی که دفعه‌ی قبلی رهاش کردم. درباره‌ی کافه "شوکا"تو تهران بود. کافه ای که به گفته‌ی نگارنده کافه نادریِ دهه شصت بوده و از حال و هواش و ادماش و کافه چیش نوشته بود. یه مصاحبه هم با کافه چی کرده بود که نشد کامل بخونم و بعد از پرسیدن از محمد، کافه چی، فهمیدم که دیگه دارن جمع میکنن تا برن. محمد خودش نشسته بود و با مردی میانسال صحبت میکرد، حین خوندنِ "آنگاه" گوشم هم کار میکرد، میشنیدم درباره‌ی ادبیات و کافکا و رئال و سورئال و این چیزا صحبت میکنن...
خلاصه پاشدم و رفتم  بیرون وچای دارچینش هم که حین خوندنِ "آنگاه" میخوندم، خیلی چسبید. اومدم بارون و دیدم که بارون شدیدی گرفته و رفتم سمت خونه...
خونه که رسیدم چند تا کار رو تو ذهنم چیدم و رفتم که انجام بدم...
 بعد رسید به اینکه چرخی تو گروه کلاس و اینستا و توییتر زدم و دیدم که همه خشمگینن از اون کلیپِ گشت ارشاد. خیلی باعث شد بهم بریزم که واقعا وظیفه‌ی من به عنوان یه انسان، یه شهروند چیه؟ ناامید شدن؟ سرخورده شدن؟ ابراز انزجار و خالی کردن روانی خودم تو این فضای مجازی؟نمیدونم... بعدش دوباره چند تا از کلیپای 88 رو دیدم و دردای کهنه تازه شد. دردایی که واقعا تصمیم گرفتم فراموششون کنم  و کرده بودم. نمیدونم چه باید کرد؟.

پ.ن: این نوشتن ها واقعا هدفی رو جز ثبت وقایع و سعی در کمی تفکر بهشون دنبال نمیکنه. و نوشتن اینجا هم تنها یه انگیزه است که دقیقا نمیدونم چرا ولی از نوشتن تو دفتر برام جذاب تره. 

نظرات

  1. :) نظرمو برات نوشتم. میفرستمش واست :)
    درسته اینجا نوشتن برا تو جذاب تره.
    ولی یکی یه دفترچه ای به من داده که نوشتن توی اون خیلی جذاب تر از این صحبتاس

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون