بعدها...

 یه بازه از زندگیم بدون هدف و انگیزه ای طی شد. من خودمو یه موجودی حس میکردم که وسط این شرایط فرود اومده و هیچی نمیدونه، شاید خیلی ها آرزوی داشتن این حداقل ها رو داشتن ولی من نمیدونستم باهاشون چیکار کنم. از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که دیگه تکرار نشم دیگه کم نیارم یکم "پر رو" باشم یکم "بجنگم" یکم منظم باشم و بیشتر به دور و اطرافم فکر کنم ، با یه سری عادت کوچیک تونستم زندگیم رو بعد یه مدت زیر و رو کنم، فکرم رو، خودم رو... 
اره من با افتخار میگم که یه زمانی بود که بی هدف بودم و همش شکست میخوردم، هر لحظه ناامید میشدم،‌هیچ همراهی نبود، و به خودم هم هیچ ایمانی نداشتم و به هیچ کدوم از برنامه ها و قول های خودم تعهدی نداشتم... 
هرجا اسم هدف و هدفمندی یا اینکه "برو دنبال علاقت" میشد، یه هراس و دلهره‌ای میفتاد تو دلم که، خب پس چرا من هدفی ندارم؟ چرا من به چیزی علاقه ندارم، چرا نمیدونم چی میخوام؟ مگه میشه؟ 
ولی ادم باید اینو بدونه که هیچ وقت از شرایطی که توش هست دید کاملی نداره و نمیتونه بفهمش و بعضی وقت ها باید به یه سری قول و قرارا با خودت که میدونی به صلاحته اعتماد کنی و پر رو باشی،‌ کم نیاری، بجنگی. 
راستش من اون موقع بیشتر برا اینکه به زوال نرم میجنگیدم تا برا اینکه به جایی برسم. ولی الان جاییم که براش حاضرم خدارو صد هزار بار شکر کنم. نه اصلا حاضرم دیگه بمیرم، از مرگ دیگه ترسی ندارم، دیگه ترسی ندارم... 
اره! هر جوری بود اون دانشگاه لعنتی رو تموم کردم، ولی به خاطر همون تلاشایی که از اواسط ترم 4 شروع کردم الان یه تجربه هایی دارم. یه چیزایی دستم اومد، تونستم علاقمو تو همون مکانیک سفت و خشک و بی روح پیدا کنم و الانم تونستم یه کار نیمه وقت پیدا کنم و ارشدم رو هم تو همین شهر خوب بخونم.. دیگه آخرا ارشده و دارم رو پایان نامم کار میکنم. هنوزم هزار و یک ابهام از اینده و زندگی دارم ولی خب یه تجربه‌ی خوب از یه موفقیت نسبی دارم که باعث شده بیشتر خودمو قبول داشته باشم. یه انگیره‌ی درست حسابی دارم. یه زندگی منظم دارم و وقتم تو دستای خودمه و به بیشتر کارایی که خوشحالم میکنه میرسم.
راستش اره.. خب، اهم.. یه نفرم هست که امیدوارم که بشه. خب هنوزم خیلی نمیتونم دربارش بگم یا بنویسم، بگذریم. 
ولی اگه جای خودم اون روزا بودم به خودم میگفتم که به این اعتقاد داشته باش که اون عادت های کوچیک میتونه خیلی بهت کمک کنه. هنوزم الان حس گمشدگی دارم،‌ هنوزم نمیدونم چرا تو این دنیام... ولی تونستم خودمو جمع و جور کنم، یکم به زندگی این دنیام و احتیاجاتم سر و سامون بدم. یه کار هدفمند و با فایده (برا خودم و جامعه) پیدا کنم. حس استقلال و تونستن رو تو خودم به وجود بیارم. و با اینکه هنوزم کلی درگیری ذهنی دارم ولی ذهنم منظم تر شده. به خودت ایمان داشته باش، کم نیار،‌پر رو باش، بجنگ...
 

اره! مطمینم عین این خاطره رو بعدها یه جایی مینویسمش. مطمینم!
 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون