شبهای روشن :)

امروز خب هوای اینجا خیلی عجیب و تبریزی(!) بود، ینی تقریبا اواسط بهار صبحش نم نمکی بارون اومده بود و بعدش به شدت و به سبکِ بعد از بارون های زمستون سرد شد ولی نه سرمای استوخوان سوز و در خود فرو برنده، یه سرمای بهاریِ تبریزی! 
اخه میدونید، سرمای زمستون یه جوری آدمو میبره تو خودش، کلی لباس تنت میکنه، احساساتتو منجمد میکنه و تا نزدیکیای قلبت نفوذ میکنه ولی واقعا بهار، اونم بهارِ تبریز واقعا از خودت بیرون میکشت، بادِ سردش برگک (اصلاحی مخصوص انواعی از برگ کوچیک و بسیار نازک که زرد رنگ هستش و  در قسمت پایینش یه سفیدی هست) ها رو از درختا جدا میکنه و میچرخونه تو پیاده رو ها، خیابون ها.. یه جوری تو هوا غوطه ور میشن که وقتی از بینشون رد میشی انتظار داری الان دستات به سمت آسمون بره و تک تک اجزای بدنت از هم جدا میشه و بری به دیار باقی  ولی خب اینجوری نمیشه :)
منم خب با توجه به این که فردا صبح کلاسی ندارم و بعد از ظهرم آخر وقت کلاسی دارم، بعد از خونه رسیدنم قصد کردم که شب بیرون بزنم و یکمی راه برم. راستش خیلی شبا بیرون میرم، بیشتر دلیلش توی پوست خودم نگنجیدنه، ینی یه جور فرارِ رو به جلو... هم از این یکنواختی خونه در میام و یکم چشمم آدما رو میبینه، مغازه ها رو، ماشین هارو و مهمتر از همه اینکه میگذره، یعنی مثل یه جا نشتسن همه چی تکرار نمیشه جلو چشمت تا افکارت هم همش تکرار بشه و حبس بشی تو حباب افکارت. 
میخواستم 9:30 بیام بیرون که با دیدن همچو توییتی از یکی از همکلاسی های خوبمون که : "اقا نشینید تو خونه تو این هوا و بزنید بیرون و پلی لیست و کاپشن جیبدار فراموش نشود" باعث شد من 9:15 بزنم بیرون. نامجو رو پلی کردم به سمت پایین رفتم. (این هم کلاسیمون یه بار دیگه هم با یه توییت خوب درباره ی خدا یه کمک خوبی بم کرده بود. خلاصه دمش گرم)
خب مسیرای شب من دوتان، پایین و بالا. بالا میره سمت دانشگاه، حدود یه ربع تا میدون دانشگاه راهه و توی راه سه-چهارتا سوپر مارکتی تا ساعتای 11:30 و این حدودا بازن و ماشینا هم همیشه در حال رفت و آمد، تا ساعتای 10:30 خونواده ها تو این مسیر راه میرن همراه با بچه هاشون (چقدر کار خوبی) کلا هر چی به ساعتای 11 نزدیک میشیم تعداد خونواده ها کمتر میشه: خونواده با بچه هاشون، زن و شوهر جوون، جوونای تنها، مردای مسن برگشته از کار با سیگاری بر لب. وقتی میرسی به دانشگاه (که قبلش یه چهارراه هست) یه دو قدمی بالاتر بری یه پارکی هست که توش "نقی" معمولا تا ساعتای 11 و اینا هست و یه ونی داره که اونجا و سوپر مارکتیه و مهمتر اینکه چایی میده. یه مرد میانسال با یه سیگار گوشه لب و یه کلاهی که همیشه به یه طرز موزونی کامل روی سرش نیست و قدیما یه پسر جوونم پیشش کار میکرد که همیشه هم داشتن فرار از زندان رو میدیدن (تو زمستون). خلاصه مامن و ماوای خوبی بود و تو زمستون چاییاش خیلی میچسبید ولی خب جدیدا انگار زود تر میره. دیشب ساعت 11 نبودش و ناامیدم کرد دیگه :).
اون یکی مسیرم پایینه, پایین میره سمت چهارراه منصور و مسجد کبودو میدون ساعت و خیابون شهناز (یجورایی مرکز شهر و نزدیکه بازاره). تا چهارراه منصور تقریبا شبا برهوته البته برا من. کمتر ادمی پیاده میره و اکثرا با ماشین میان از یه نونوایی نزدیک چهارراه نون میخرن یا میان یه رستوران تقریبا شیکی غذا میخورن و تو راه هم یه چند تا سوپر مارکت هست که فقط یکی یا دوتاشون تا 11 باز میمونن. بعد از چهارراه منصور مسجود کبوده و یه پارک رویایی برا من به اسم خاقانی, اونجام یه نقی برا خودش داره که اسمشو نمیدونم. وارد پارک که میشی یه فضای جمع و جوره که یه راه اصلی که از وسطش رد میشه به دست شویی و نقی میرسه و دو طرف این راه فضاهای خونه مانندِ طاق داری هست که واقعا توصیفش برام سخته ولی خب یه فضاهاییه برا جمع شدن آدم ها که معمولا پیرمرد ها بعد از ظهرا اونجا جمع میشن و صحبتی میکنن یا بعضی وقتا دیدم که خانواده ها یا اکیپای رفیقی جمع شدن و معرکه گرفتن به قول معروف. من معمولا قبل 10:30 اینجا میرم و یه چایی میخورم و معمولا هم چون حالم خوب میشه به دوستم زنگی میزنم تا شریک شیم این حالِ خوب رو از راه دور هر چند... بعد اینجا چهارراه ساعت و بعدشم خیابونِ شهنازه که شاید شلوغ ترین خیابون تبریز باشه و کلا تا ساعتای 9 و اینا ادم توش میره و میاد و مغازه ها بازن ولی بعدش دیگه رو به خلوتی میره و از رونق میفته. البته قسمتای نزدیک به میدون ساعت رونقَکی دارن و اونقدرا سوت و کور نیستن.
امروز هم همونجور که گفتم راه افتادم به سمت پایین... نامجو تو گوش : "هوشم ببر (ببر) زمانی ،  تا کی غمِ (غمِ) زمانه... و میرفتم بی هدف، مثل هر دفعه که میرفتم، فقط برای فرار رو به جلو. فقط چون حالمو عوض میکرد و تحملِ اون همه جمع شدن افکار نا منظم و یاس آمیزو نداشتم. خلاصه این افکار غم الود توی این باد تند و هوای بی نظیرِ بهاریِ تبریز چرخ خورد و چرخ خورد تا پوسته ی غم الودش جدا شد و کم کمک لذت بردن از لحظه جاشو گرفت. به پارک که رسیدم روی صندلی همیشگیم که  توی اولین خونه ی دور از در وردی قرار داشت نشستم. "دلا دیدی" از البوم جدید نامجو رو پلی کردم و نشستم ونشستم و یه حال خوبی اومد. البته خب... بماند. 
و بازم زنگ زدم به دوستم و خوش و بشی کردیم و دیگه تو اون لحظه واقعا اوج حال خوبی بود که میداشتم معمولا شبایی که میومدم اونجا و همه چی خوب پیش میرفت... تو مکالممون یه چیزی گفتم، گفتم:" از حالت ذلتِ تنهایی به لذت تنهایی رسیدم دیگه ". بعدش چون ساعت هنوز 10 نشده بود گفتم یه سری برم سمت شهناز و تو این بینم بادای خیلی خفنی میومد و سرمای عجییب خوبی داشت. رفتم سمت شهناز و یدفه یه چیزی یادم اومد...
 راستش یه خیابون یه طرفه و کوچیک (شاید دو تا ماشین درکل توش جا بشه) هست بقل عمارت شهرداری (همون دور میدون ساعت) که خیلی حال و هوای خوبی داره برا من، اولا کفش سنگ فرشه و اسفالت نیست و بعد پیاده رو ها یه کوچولو بالاتر از کف خیابونن و نمیدونم چرا ولی یاد لندن میفتم (با این که خیلی کم تو فیلما پیاده رو هاش رو میبینم!) ولی در کل خیلی حال و هوای خوبی داره برا من. بعد تو این خیابون، تقریبا اخراش یه کافه هست. یه کافه که حالا عکسش رو این زیر میزارم  و خیلی ورودی ساده ای داره و داخلش هم  کوچیکه و یه فضای صمیمی داره انگار. و اونم نمیتونم با جزییات زیاد توصیف کنم چون کلا ادم دقتی ای نیستم و دلیلشم تازگیا فهمیدم : چشمام ضعیفه و استیگمات و باید زیادی زل بزنم تا جزییاتش رو ببینم که برا همین زل نزدن، نگاه نمیکنم حتی به صورت ادم ها! ولی چند باری که از کنارش گذشته بودم دوست داشتم برم داخلش ولی خب کلا تا حالا کافه نرفته بودم و یه ترسی داشتم انگار از کافه کلا. تا اینکه با یکی از دوستام تو شهرمون قرار گذاشتیم اقا یه بار بریم کافه اقا، ببینیم چیه اصلا... خلاصه رفتیم و ترسم ریخت :). 
بعدش تصمیم گرفتم که برم ببینمش و (بازم یه ترسَکی داشتم) و گفتم اصلا نمیرم داخلش، همین که ببینمش حس خوبیه. رفتم و خلاصه رفتم تو :) همونطور که بیرونش حس خوبی داشت، داخلش هم...یه اکیپ 6-7 نفری هم  نشسته بودن و به ترکی تعریف میکردن و میخندیدن، فهمیدم که دانشجو ان(یا بودن) و یکیشونم شناختم، یه زمانی تو بوفه خوابگاه بودش، و نشستم رو یه صندلی که بقلشم یه قفسه مجله بود، یه چایی سفارش دادم. توی قفسه ها مجله ی "آنگاه" بود که یه مجله ی مستقل و متفاوت از یه گروه حرفه ایه. یه شمارش رو خریدم ولی هنوز لاشم باز نکردم! و معمولا یه موضوع انتخاب میکنن و با ادمای باحالِ مختلف دربارش مصاحبه میکنن با کلی عکس رنگی و این صحبتا. مثلا یه شمارش درباره کانون پرورشی  بوده یه شمارش کافه گردی یه شمارش خیابون انقلاب. که از قضا شماره کافه گردیش اونجا بود. همونطور که ورق میزدم به حرفاشونم گوش میکردم... انگار که اکثرا مهندسی خونده بودن و حالا داشتن استادا رو مسخره میکردن و خاطره بازی میکردن. خود کافه چی هم انگار دانشجو بوده و مهندسی خونده (داشت درباره نقشه کشی صحبت میکرد) و خلاصه از کافه گردی خوندم تو "آنگاه" و دو تا مطلبی که خوندم اکثرا ادما میگفتن که کافه جایی برای جمع شدن و بحث و بهانه ای برای دوری از جو های متشنج بیرونی بوده و همه میگفتن که تو جوونی زیاد کافه نشینی میکردن و الان دیگه وقتش نیست (کاشکی نیاد برا هیشکی اون زمانی که دیگه وقتش نباشه) و چاییم هم این بین خوردم و "آنگاه" هم کنار گذاشتم. و همچنان داشتن تعریف میکردن و میخندیدن و کافه چی هم نشسته بود و بهشون اضافه شده بود. بعد طبق عادت گوشیم رو باز کردم و تلگرام و دیدم که داداشم یه پیامی داده، اینکه " یه دفترچه بخر و برای بچه ای که داره میاد نامه هاتو بنویس، برا وقتی بزرگ شد" و این دیگه منو از شادی ترکوند انگار..
چایی رو حساب کردم و تو ذهنم پر از امید بود از لحظه های جدیدی که میتونه برام تو این کافه خلق شه، تصمیم گرفتم تو خرجم یکم صرفه جویی کنم تا بتونم هفته ای سه چهار بار بیامش و حتی برنامه ریختم، که اگه اومدم و فضاش رو دوست داشتم  "برادران کارامازوف" رو بیارم اینجا بخونم یا بعد مدتی حتی اینجا بنویسم یا ... 
خلاصه این همه ذوق برای توصیف و نوشتن از همین لحظه های کوچیک حاصل شد. بعد از اون لحظه های سیاه. برای تویی که شاید داری اینو میخونی و زندگیت بی هدف شده، یه سری ارزشا برا خودت داری، هنوز عشق داری، آدما برات مهمن: خودتو سرپا نگه دار، راه سختی مانده در پیش تازه اولای راهیم.میدونم شاید راهی اصلا نباشه، شاید هیچی نباشه ولی از زمین خوردن بهتره، از ساکن بودن بهتره، از حسرت خوردن و تو سر خودت زدن بهتره. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون