وطن

واقعا وطن کجاست؟ همین مرزای کاغذی؟ همین محدوده ای که "باید" بهش افتخار کنیم تا عضوش باشیم؟! 
همیشه وطن برام بار معنایی سنگین تری داشته و این چیزی که جماعت بهش میگه وطن رو من بهش میگم حداقل گستره‌ی تاثیرگذاری و کلمه‌ی معادلی هم براش پیدا نکردم.
ینی شما هموطن به کسی میگی که توی این مرز کاغذی دورت باشه و شاید اصلا نشناسیش هیچ وقت؟!
نه! من وطن و هموطن خیلی حرفا داره برام ... هنوز نه هموطنم رو پیدا کردم نه حتی وطنم رو. خب مشخصه که هموطنم هرجا باشه وطنم اونجاست ولی میدونی بعضی وقتا خود هموطنم نمیدونه کجاست و تو فقط گوارایی حس وطن رو توش حس میکنی.
وطن من کجایی تا تمام دردهایم را درونت چکه چکه فریاد کنم و ای هم وطن کجایی که نه فقط تو مرا درمان کنی که با هم، همراه هم، یکی شویم و برای هم و برای گمشده هامان در خود فریاد ها سر دهیم. ای وطن افتاب تو کدامین مشرق را روشن خواهد کرد که من از لحظه ای که فهمیدن جرم و گناهم شد و هر لحظه خود را به خاطرش مجازات کردم فقط و فقط دلبسته‌ی تو بودم. شرق نشینان همه از وطن های درون خود میگویند اما آن سوی این مرز کذایی همه به دنبال ساختن وطن هایی در عالم ماده! هستند که خود هم نقشه ای از آن سراغ ندارند. 
هم وطن، درسالی که زمستانش  از چله‌ی تموزش شروع شد و مارا از ازادی بهار گرفت و برای همیشه در بند کرد کرسی گرمی دارم با چایی قندپهلو و لب سوز، بیا بنشین دریاب مارا،‌بیا تا باهم خود را دریابیم هر چند نشدنی ولی به تقلایش می‌ارزد، نه؟‌!
نوشتن هم گاهی ادم رو بدجور از خودش جدا میکنه!
ولی من امید دارم توی این سفر دور و دراز بالاخره جایی هموطنم رو پیدا میکنم و باهم همسفر میشم. اره، همسفرِ هموطن!

این اهنگ خیلی به دلم میشینه، خیلی..

  
داریوش... واسه این شرقی تن داده به باد، تو گوارایی حسّ وطنی...

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون