همه سوار بر موج زندگی

به نام خالق
امروز به تئاتری رفتم که واقعا خوب بود. اشک در می‌آورد، میخنداند، به فکر فرو میبرد و خلاصه اینکه خوب بود. و بعدش به راه افتادم در خیابان به سمت خانه وبا قدم های آهسته جلو میرفتم. لبو فروشی را دیدم و گذشتم، دیدم دلم لبو میخواهد و برگشتم پیاله‌ای خریدم واقعا چسبید اما همان چندتای اول، بعدش آن حس تنهایی و تنها خوشگذرانی و شاید آن حس‌ "من چقدر خوب و قویم" بیشتر آن لبو هارا به من میچسباند. و به هرحال قدم هایم مرا به جلو میبردند و سعی داشتم به چیزی فکر کنم و حول کرده بودم که چرا چیزی نیست برای فکر کردن، نکند خالی شدم و تمام؟ و در استرس پیدا کردن موضوعی بودم که به کافه‌ای رسیدم که تک میزی در فضای بازبه روی ماه داشت رفتم یک چایی سفارش دادم و نشستم روی همان تک صندلی. ماه را نگاه میکردم و لذت میبردم، شهابی دیدم و متعجب شدم، اما فکرم همواره باز هم دنبال موضوعی بود برای فکر کردن و دیالوگی اینجا بین من و فکرم شکل گرفت:
چقدر ماه زیباست، اسمان را ببین چه عظمتی دارد؛ تو باید به عظمت و زیبایی اسمان فکر کنی
-اما اخر به چی فکر کنم؟ من این را نمیخواهم، من فقط نگاه کردن به اسمان را دوست دارم و این ابرهایی که جلوی ماه حرکت میکنند و حس حرکت ماه را به من میدهند را دوست میدارم. 
قبول. ببین چه خوب است که تنها نشستی، اصلا منتظر باش شاید همین الان کسی بیاید و بنشیند رو تک صندلی روبرو و هم صحبت شوید.
-اخر چرا مرا بیهوده انقدر امیدوار میکنی؟ چرا؟ من امید نمیخواهم، به همین که هستم راضیم تو فقط به من امید نده،‌ مطین باش که خوب میمانم.

و خب گفتگویی بود که به زودی تمام شد و من بلند شدم و رفتم تسویه حساب کردم و راه افتادم و به این فکر میکردم که چقدر خوب، 4 لیوان چایی با دو تا خرما و یکدونه نبات دو هزار و پانصد.
و دستی در جیب و شالی جلوی دهان با ژستی که حس میکردم جذاب است راه میرفتم و سعی میکردم که هر قدمم دقیقا روی یک کاشی بیفتد. راستش در حین انجام خیلی از کارها همواره چشم هایی را تصور میکنم که دارند مرا میبیند و یا انتظار ادم هایی را میکشم که بیایند اما هیچکدام را نمیشناسم و این مغز بیشرف همّش با من بازی در می‌آورد. البته خیلی کارها را خودم دوست دارم که انجام میدهم و برایشان هدفی دارم اما از این تصور در مرکز توجه بودن و منتظر بودن نمیتوانم خلاص شوم ای کاش خلاص شوم. که الان حس میکنم با نوشتن و پرداختن بهشون بهتر میتونم کنترلشون کنم.
خب... راه میرفتم فکرم مرا به فکر برنامه‌ریزی برد که چقددرر کار و علاقه دارم و چقدر اهمال میکنم در پرداختن بهشان. دیروز لیستی از کارهای پیش رو(تا حدودا ماه بعد) و علاقه‌هایم که دوست دارم بهشان بپردازم نوشتم و حدود 20 تایی شد. خیلی زیاده و حتی خیلی‌ها رو محدود کردم تا به اینجا رسیده. اما فکرم از این ها پرش کرد و از من پرسید که خب واقعا چی میخوای از زندگیت؟ چی قرار هست منو راضی کنه؟ نمیدونم...
راستش حس میکنم تنها پیشرفتی که داشتم این چند وقت این بوده که تونستم خودم رو در مقابل این سوال مقاوم کنم و وادار کنم که جلو برم.
 واقعا اگه جامعم ارمانی بشه من دیگه ارومم؟ واقعا اگه تمام زندگیم صرف فهمیدن و مطالعه کردن بشه من ارومم یا راضیم یا اصلا چی باید باشم؟ اگه دیگه احساس تنهایی نکنم تمومه، همه چی خوبه؟ و جواب همه‌ی این سوال ها "نه" هست. ادم همیشه به یک مسیر بی انتها و بی مقصد نیاز داره برای زندگی چون توی این دنیا هیچ مقصدی ادم رو راضی نمیکنه چون واقعا همیشه چیزی کم داریم چون واقعا عصیان‌گریم چون واقعا زیاده‌خواهیم. من باورم نمیشه اگه مجنون به لیلی میرسید دیگه تموم بود و چیزی نمیخواست یا اسکندر بعد از فتح تمام دنیا مطینم باز شب رو اروم نمیخوابید.( و چقدر بی‌رویا شدم و شب ها اروم سرمو میزارم روی  بالشت...)
نمیدونم عشق چیه واقعا نمیتونم درکش کنم، همین الان که این مثال مجنون رو زدم یاد پیر مردهایی افتادم که زنشون تمام عشقشونه و با تمام سختی های پیری هم رو دوست دارند و خوشحال‌اند.
اما سوال اساسی که پیش میاد اینه که واقعا چرا دارم ادامه میدم؟ و با تمام وجود زنده‌ام؟ خیلی سوال سخیته، هیچ جوابی براش ندارم، در عین حال اینکه امید دارم به اینده و نسبتا خوشحالم، جوابی براش ندارم. ادم ها چرا زنده‌اند؟ چرا بچه‌ دار میشوند؟
البته خب زندگی خوشی هایی داره که اونم به رفاه مادیِ حداقلی نیازداره  و واقعا ادم رو خوشحال میکنه.
اسم بچه هارو اوردم و هوایی شدم. عاجزم از وصف سادگی و بی‌الایشی و زیبایی و زیبایی و زیباییشون و هر دفعه که میبینمشون به این فکر میکنم که چقدر ما پدر مادر ها نامردیم که اجازه میدیم این بچه‌ها تربیت بشن و بزرگ بشن! و بچه ها همیشه در زمان حال به سر میبرند و اگر دقت کنید تا سنی اصلا قیود زمان رو اشتباه میکنند یا یادشان نیست نهار یا شام چه خوردند و کلا همه‌ی صحبت‌هاشان درباره‌ی حال است. و همه‌ی بدبختی های من از همان جا شروع شد که فهمیدم دربی پرسپولیس و استقلال پارسال هم برگزار شده و پرسپولیس برده! (اولین باری که یادم می‌آید درباره‌ی گذشته فکر کردم)

وای بر من گر تو آن گمکرده‌ام باشی که بس دور است بین ما
مسعود فردمنش

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون