هویت

خب واقعا باید قبول کرد که بالاخره هر کس خودشو متعلق به دسته، گروه، مکتب یا حتی فردی میدونه. مثلا: جامعه‌ی دانشجو‌ها، جامعه‌ی افراد مذهبی، جامعه‌ی بی‌دین ها، جامعه‌ی اکیپ رفقا، یا جامعه‌‌ی عشاق. حالا اگه بخوام دقیق تر بشم و خیلی کلی نگاه نکنم، بالاخره هرکسی نزدیک به یک سری گروه ها و جامعه ها هست که در عین حال اینکه باهاشون در تعامل و ارتباطه ازشون تاثیر میگیره و یا سعی میکنه ازشون دوری کنه و در واقع سعی میکنه ارزش های خودش رو بشناسه و هدفی برای خودش مشخص کنه و توی مسیری که اون جامعه براش به وجود میاره جلو بره. 
این موضوع عادی هست و خیلی وقت ها ورود به این جوامع با اختیار و تحقیق هست و خیلی اوقات هم با رفتن هم جهت باد زندگی.
اما الان من هویت خودم رو گم کردم!
اگه بخوام به گذشتم نگاه کنم دوران دبیرستان رو یادم میاد که عضو "خانواده" بودم و اونجا به من خوب و بد هایی القا و داده میشد و اونها کم‌کم برای من ارزش میشد. و در عین حال با "مدرسه" هم در ارتباط بودم تعامل داشتم، روم تاثیر میذاشت (منظورم بچه‌های مدرسه هست که به عنوان یه جامعه با یک سری از ویژگی ها و به عنوان موجود زنده فرضش کردم). اونجا من "ضد بی اخلاقی" بودم و جلو میرفتم و هرجا از مدرسه که بی اخلاقی میدیدم ازش دوری میکردم و به اصطلاح کار درست رو میکردم. و اونجا بود که احساس ‌بودن میکردم. 
بزرگتر شدم. به کلاس های بسکتبال میرفتم. همچنان عضوی از "خانواده" بودم اما با فاصله‌ی بیشتر، حالا بیشتر به سمت مستقل شدن پیش میرفتم و مقابل یک سری تصمیم ها می‌ایستادم اما هنوز ارزش های اصلی "خانواده" بر من حاکم بود. جامعه‌ی "بسکتبال" بزرگتر بود با ادم های بیشتر، ارتباطات بیشتر، عمیق‌تر ، با هم بودن های بیشتر و درنتیجه تاثیرات بیشتر. اما از این جامعه هم ارزش هایی بر من جاکم بود و در مقابل بعضی از این ارزش ها هم گارد میگرفتم. در مواقعی "بسکتبالی" بودم در مواقعی "ضد بسکتبال" و در همین حرکت ها به سمت ارزش ها و دوری ها از ضد ارزش ها احساس بودن میکردم.
کمی جلو تر رفتم حالا "دوست" بودم. دنیایی غیرقابل وصف و پر از محبت، شکست، ارزش گیری های فراوان، دوری های کم و... و در همه‌ی حالات این مسیر حسِ بودن از من جدا نمیشد، حتی در سخت ترین لحظاتی که ارزوی مرگ یا از فکر های نوجوانانه‌ی مربوط به خودشکی سراغم می‌امد باز به خاطر این بود که چیزی میخواهم.
اما گذشت و گذشت و دنیا چرخوند و چرخوند و چرخوند تا اینکه به جامعه‌ی "تنها ها" رسیدم. این که دوستی نداشته باشم و سختم باشد و بخواهم کسی باشد و دنیا را در بودن کسی ببینم و خاطرات را مرور کنم و درد بکشم و تجربه های بزرگی کسب کنم. و در تمام این مدت میخواستم،‌ میخواستم که باشد آن که نیست. و باز هم در تلخ ترین لحظات بودنم را حس میکردم و میخواستم چیزی را.
اما شاید ازعواقب همان تنهایی این باشد که حال اگر هم بخواهم نمیتوانم عضو جامعه‌ای باشم. هیچ جا، هیچ کس، هیچ گروهی ایده‌ال های مرا ندارد. من به دنبال خود میگردم و ای دریغ که عبث میگردم. 
 اما حال من هویت خویش را گم کردم.
هر کجا که میگردم اثری از من نیست. "خانواده" فاصله‌ها دارد از من. "مدرسه" را که همان موقع ها رها کردم."بسکتبال" هم جامعه‌ی خوبی بود که در مقابل انواع و اقسام رفتارش  گاردی میگرفتم اما آن هم بعد مدتی پوچ شد. حال "دوست"م ارزوست که میگردم و نمیابم و میمیرم هربار. "دانشگاه" هم خود جمع کثری از جوامع است که هیچکدام مرا جذب نمیکند. که جامعه باید ادم را جذب کند. اصلا جامعه‌ای که ادم را جذب نکند جامعه نیست. خیلی حاشیه نروم، خلاصه اینکه نه ارزشی مانده، نه گاردی، نه هدفی، نه حس بودنی. فقط من ماندم با این شکافی که حس میکنم باید پر شود و باید بتوانم امید داشته باشم که این پر شدن به خالی نماندن خودم هم کمک میکند [این جمله از اینجا به ذهنم امد]. اما میدانم که هرجا که نگاه میکنم خود را میبینم. نمیدانم چه میگویم... ای کاش که هدف همین باشد تلاش برای پر شدن، پر کردن.


پ.ن میدونم که لحن نوشته‌ام به طرز بدی تغییر کرد از اون خودمانی تا این رسمی. اما واقعا ناخواسته بود و گفتم حالا که عمدی در کار نبوده بزارم بمونه.
پ.ن جمله‌ای جا ماند که هرچقدر سعی کردم نشد جاش بدم:
و در همه‌ی این دوران ها  عضو جامعه‌ی "مذهبی" ها نیز بودم و شاید همین مرا به دوور امیدوار میکرد. که ان هم با ید فروپاشی شاید براثر خستگی ذهنی و نبود پشتوانه‌ی قوی فرو ریخت. و حال هر چقدر سعی میکنم بازسازی‌اش کنم، نمیتوانم.

نظرات

  1. البته الان که فکر میکنم میبینم این ها همه هویت های موقتی بوده و آمده و رفته و انگار که دیگه از موقتی ها خسته شده باشم.انگار که حالا
    باید به دنبال هویت دائمی خود باشم.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون