این شهر
این شهر به آسمان نزدیک تر بود.
آره! این شهربرای منی که چه موقع پرسه زدن های شب چه موقع راه رفتن های وسط روز چشمام توی آسمون سیر میکرد، خیلی به آسمون نزدیک تر بود.
ای کاش بیشتر عکس میگرفتم از اون ابر هایی که توی اون کرانهی آبی خودنمایی میکردن. سخته، توصیف یه حس خیلی سخته و فقط باید تجربش کرد تا درکش کرد.
اما این شهر انگار فرصتی برای هجرت من بود،هجرتی که باید!
آره، هجرتی باید...
برای هر رشدی، هر پیشرفتی هجرتی باید. قفسِ آدم عادت هاشه. باید به هر چیزی که عادت کرد ازش فرار کنه، به تازگی، زندگی، هجرت کنه. باید خودش رو تو شرایط مختلف ببینه تا بشناسه. باید درد دوری از داشته هاش رو، همونایی که اصلا به چشمش نمیومد، رو بچشه تا قدرشونو بدونه. تا بفهمه انسان همیشه همهی مسایل رو با تضاد میفهمه.
هجرت کلمهی بزرگیه، یک حرکت بزرگ روی این ارض بی انتهای محدود! برای پیدا کردن خود، خانه، خانهی خود، خودِ خانه...
لحظههای بلاتکلیفی من خودش رو روی تن همین شهر توی خیابون "امام" توی ساعتای پایانی شب بالا میاورد. مرده ترین و بی هویت ترین ادم این دنیا وقتی خودش رو روی تخت خوابش پیدا میکرد از خودش متنفر میشد و تو سرد ترین شبای سال برای فرار از این سکون خودش رو توی پارک نزدیک خونش در حال چایی خوردن پیدا میکرد. آهای نیمکت های من...
اما، این شهر سکون رو به من فهموند، نشونم داد،لخت و بی پرده! عریان. خودم رو کوبوند توی صورت خودم، آیندهی رها و منِ بی مسولیت رو چنان بی رحم عریان کرد که تا مدت ها شرم داشتم جلوی آیینه ظاهر بشم.
استاد اندیشهی یکمون یه جمله اون وسطای درس گفت که هدفش نبود و فقط برای فهموندن مطلبی بود و به نظر خودش خیلی بدیهی بود اما خب من به شدت جذبش کردم. گفت: انسان با درگیر شدن و کنش داشتن با هستیه که میتونه خودش و هستی رو بشناسه، چون ما، "هستیم".
واقعا به این نتیجه رسیدم که با نشستن یک گوشه و فکر کردن و فکر کردن دربارهی معنی این دنیا نمیشه به هیچی رسید و فقط تو "اوهام" گم میشه آدم. باید فکر کرد و فکر کرد و ذره ای چشید از شهد ناب تجربه و باز فکر کرد و تحلیل کرد و تحلیل کرد و قدم بعدی رو برداشت و... تا بینهایت. این دنیا شاید هدفی نداره! به تنهایی عبثه، پوچه، پر از ناعدالتی،پر از تلاش هاییه توسط انسان های مختلف که برای بهتر کردن جهان شده و به قهقرا رفته... پر از خالی! ولی تا میشه کمی تغییر داد و خوشحال بود چرا نشست و حسرت خورد و سست تر شد ؟ تا وقتی میشه قدمی اشتباه برداشت چرا نشست و به اشتباهات فکر کرد! ذهن آدمی توانایی ساختن هر چیزی رو داره به جز واقعیت! واقعیت رو باید لمس کرد، ذهن فقط میشینه کنار و میگه لنگش کن و همهی مدینه های فاضلهی دنیا درون ذهن هرروز متولد میشن و گام هایی که به سمتشون برداشته نمیشه شمرده میشن اما امان از ذرهای عمل.
دنیا پر از فکرهای ناب و بی نظیره اما تشنهی ذرهای عمل. چون در عمل همهی رشتههای مغز پنبه میشه و با چیزی به نام مشکلات رو به رو میشه.
پ.ن تصویر از بالاترین نقطهی شهر در تاریکی شهر، در تاریک ترین نقطهی شهر که قراره با فانوس های نفتی دست ما چند نفر از اعضای جمعیت امام علی روشن تر بشه.
نظرات
ارسال یک نظر