بچه‌ها

از وقتی اومدم تبریز بزرگترین مشکلم (که خیلی هم اذیت نمیکنه) با مردمش، ارتباط برقرار کردن باهاشون بوده که خیلی سخته هم برای اون ها هم برای من. و خب معمولا درکشون میکنم و برام این موضوع عادی شده که خیلی اصراری بر ارتباط نداشته باشم. به دلیل این که فرایند صحبت کردن اونا با یه فارس زبان اینجوریه: اگه من حرف بزنم، اونا تقریبا راحت متوجه میشن چون میشنون و متوجه میشن. اما وقتی اونا بخوان با منِ غیر همزبانشون صحبت کنند باید اول حرف من رو از زبان دیگه متوجه بشن بعد حرفی که خودشون میخوان بگن رو به ترکی توی ذهنشون آماده کنن بعد اونو تبدیل کنن به فارسی و به زبون بیارن و این مرحله‌ی آخر واقعا براشون سخت هست و منم واقعا درک میکنم و سعی میکنم وارد گفتگو های طولانی باهاشون نشم که به سختی نیفتن و اذیت نشن. خب میدونین مطمینم مشکلشون مطمینا فقط سختی نیست، حتما بعضیشون هم فکر این که ممکنه من نوعی مسخرشون کنم یا قضاوتشون کنم پیش خودشون میکنن و خب اینم بیشتر اذیتشون میکنه و شاید خیلی فکر های دیگه. امّا...
این چند وقته موقعیتی پیش اومده که میرم و با تعدادی از بچه‌های مناطق آسیب پذیر شهر تمرین فوتبال و کمکِ دست اندر کاران این کارخوب میکنم حالا ازاینکه این کار چقدر کمک کننده هست و تو روحیه و رفتارشون چقدر تاثیر داشته بگذرم... روز اول که رفتم تو جمع بچه ها، انقدر نگاهها ساده و بی الایش بود که نه احساس غریبی کردم نه اصلا اذیت شدم. برخلاف اکثر جمع هایی که وارد میشم و در اولین قدم نگاه‌ها به ادم حمله ور میشه؛ این کیه، چرا اینجاس، چرا لباسش اینجوره و... انواع قضاوت هایی که با نگاه صورت میگیره و در بهترین حالت نگاه هایی که نمیدونن باید بهت نزدیک بشن یا ازت دور بمونن و از زیر چشم نگاهت میکنن و نمیدونن باید چیکار کنن و همه‌ی اینا به ادم احساس بدی میده. که البته خود منم مبرا از این ها نیستم فقط امیدوارم بتونم تغییر کنم...
تو راه برگشت از تمرین که همه توی یک مینی بوس بودیم، همه‌ی بچه ها یه نگاه پر از شیطنت همراه با خجالتی من رو نگاه میکردن،‌زیر چشمی ولی با یک خنده‌ی ریزی :) بعد درحالی که یکیشون آهنگ میخوند چند نفرشون از یکی از مربیا پرسیدن :"اسم اون آقاهه چیه ؟‌" بعد وقتی بهشون گفت محمد، کل مینی بوس با این شعار منفجر شد "محمد باید برقصه" و بعضیشون هم قبلش یه "آقا"میزاشتن: "آقا محمد باید برقصه." که واقعا ریتم رو خراب میکرد اما انگار براشون لازم بود... خب چاره‌ای نبود، میخواستن منو امتحان کنن و ببینن من از خودشونم یا نه ولی خب امتحان خیلی سختی نبود، یه شیطنت ساده بود :) و با موفقیت ازش بیرون اومدم.. و موقع پیاده شدن همشون تک تک باهام با صدا زدن اسمم خداحافظی کردن و دست دادن، خیلی صمیمی و با محبت...
کم کم اسمشون رو یاد گرفتم و باهاشون هم صحبت میشم و با هم حرف میزنیم.. اها، دلیل اون مقدمه‌ای که اوردم چیزیه که میخوام الان بگم. توی ارتباط برقرار کردن با بچه ها به هیچ وجه مشکلی نداشتم با اینکه اونا کمتر با فارس زبانی برخورد داشتن و شاید فقط تو تلوزیون و کتاب های مدرسه بوده اما خب هر دفعه اونا هستن که میان و با من حرف میزنن بدون این که حس کنن سختشونه یا قراره دربارشون فکری بشه و اصلا انگار نه انگار که زبونمون فرق داره...
هرچی بزرگتر میشیم محدود تر میشیم. محدود به اطرافیانمون، به عقایدمون، به زبانمون، به لباس هامون، به پولمون، به موقعیت اجتماعیمون...
و همّش از هم دور تر میشیم...
یچه‌ها دنیایی رو دارن که دنیای ایده‌آل منه، ولی فقط ایده‌آل و هیچ وقت چنین چیزی شدنی نیست. اما خب میشه در جمع ها و جامعه‌های کوچک تر تجریش کرد و ای کاش بشه. جایی که همه اعتمادشون به هم سرریز شده، فقط مهر و محبته که رد و بدل میشه،‌ هدف فقط کمک کردن به رشد همدیگه است و صحبت ها و تبادل نظر ها به همین دلیل شکل میگیره.

نظرات

  1. چقدر خوبه که شما اینکار رو میکنید. باهاتون موافقم. هر چی بزرگتر میشیم ایگوی بزرگتری داریم و شانس کمتری برای رشد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اره، واقعا خودم هم خیلی خوشحالم که شرایطش هست و میتونم در کنارشون باشم.
      واثعا اره از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم، با بزرگ شدن ما فقط داریم اون "من" رو بزرگتر میکنیم و بیشتر بهش پروبال میدیم و شخصی سازیش میکنیم و به هر عاملی که بخواد اون منِ ساختگی رو تخریب کنه واکنش نشون میدیم و همین شاید یکی از مهمترین عامل این دوری ادم ها از همدیگه باشه؛ حفظ من!

      حذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون