نوشته ای کوتاه درباره‌ي عشق

تکه از نوشته‌ای، نوشته شده در شبی سرد و پاییزی (البته متمایل به زمستانی) در گوشه‌ای از پارک خاقانی.

... عاشق تنهایی‌اش شده. 
مگر عشق چیست؟ یکدفعه‌ای که زاده نمی‌شود،‌ کم کم. عشق شاید در ذات نفرت و درد و رنج جای دارد.کم کم با دردت کنار می‌آیی، در عین حال که فراری هستی، میدانی که دیگر جزوی از توست. کم کم عادت میکنی که همیشه باشی و باشد و بعد از مدتی درمیابی تنها چیزی که از خودت داری همین درد است. حال با پدیده‌ای به نام خود روبرو میشوی. تو هسته‌ی تمام اتم ها را شکافته‌ای،‌ تو غایت علوم انسانی را پیدا کرده‌ای. آری! تو خود را پیدا کرده‌ای؛ از خود سوال میپرسی،‌ضعف هارا پیدا میکنی، علایقت را نیز. ارزش هایت را میسازی و به راه بینهایت قدم میگذاری. آری تو خود را یافته‌ای. آه ای درد مقدس...
و حالا میبینی عاشق دردهایت شده‌ای،‌نه! عاشق همه‌ی این مسیر یعنی تنهایی شده‌ای و حالا دیگر تکاپو برای پیدا کردن "او" نداری، فقط نیاز به بودنش داری. اما میخواهی خود خواه نباشی،‌ پس میخواهی باشد تا باشد و باشیم.
ٱه ای بانوی شرقی،‌ من تو را ندیده این دیدم. اما میدانم با هر قدم به سوی تو از تو دور میشوم،‌زیرا من خودخواهم میخواهم تو من باشی و نه اینکه من تو باشم. آه ای عشق حقیقی در کدام کنج تنهایی‌ام تو را خواهم جست؟ 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون