امیلی پولن

خطر لورفتن داستان فیلم!
خب دیروز یه فیلمی دیدم، به نام امیلی (سرگذشت شگفت انگیز امیلی پولن). چند خظی دربارش نوشتم که گفتم اینجا به اشتراک بزارم. 
امیلی پولن.
کمتر شده فیلمی رو ببینم و با شخصیت اصلیش انقدر ارتباط برقرار کنم خب این هم به شخصیت پردازی فیلم بستگی داره که چقدر خوب توصیف کنه کاراکتر رو هم به احساس نزدیکی بیننده با اون نقش. امیلی پولن شاید هر دوی این موارد رو داشت.
یه دوستی داشتم میگفت تنهایی خوبه ولی به شرط اینکه بلد باشی چجور ازش استفاده کنی.
امیلی به خاطر شرایط خاصی که توی فیلم نشون داده از بچگی ضعف عاطفی داشت،‌ پدر و مادرش روحیه‌ای سرد و درونگرا داشتن و ارتباطی با هیچکس دیگه‌ای هم نداشت. اما انقدری محدود نبود که نتونه توی بچگیش تجربه کنه و بزرگ نشه. و همین عوامل از اون یه شخصیت درونگرای مستقل و همچنین خجالتی میسازه. امیلی به دلیل درونگرا بودن، دنیا رو خیلی ساده دوست داره، با کوچک ترین چیز ها خوشحال میشه؛ دست کردن توی کیسه‌ی حبوبات، پرت کردن سنگ توی آب، دیدن ادم هایی ساده و بی الایش :)... خب اینا واقعا نتیجه‌ی درونگرا بودنه.. به نظرم ادم وقتی که درگیر خودش باشه و بیشتر به خودش توجه کنه انقدر با پیچیدگی هایی روبرو میشه که دیگه دنیای بیرون براش خیلی ساده تر میشه و همچنین عشقش به پاکی و انسان های پاک بیشتر میشه.
امیلی مثل همه‌ی ادم های دنیا درون خودش گمشده‌ای حس میکنه... یه قسمت خالی که با سنگ انداختن داخل آب و دیدن ادم ها پر نمیشه. اون حتی مثل بقیه‌ی ادم ها خوابیدن با جنس مخالف ارومش نمیکنه و دنبال یه چیز بیشتره...
یه اتفاق ساده باعث میشه فکر کنه میتونه گمشده‌ی خودش رو پیدا کنه.. میتونه با تحت تاثیر قرار دادن یه نفر به خودش کمک کنه و به اون چیزی که میخواد برسه. امیلی یک جعبه‌ی پر از خاطره رو به صاحبش میرسونه و خب به خاطر خجالتی بودنش به صورت مخفیانه این کار رو میکنه. و این کارش زندگی اون مرد رو متحول میکنه. انگار که امیلی حالا بیشتر خودش رو میشناسه،‌ میفهمه که کمک کردن به ادم ها و خوشحال کردنشون چقدر باعث خوشحالی و ارامشش میشه. با اون سادگی بی مثالش که توی تک تک سکانس های فیلم، توی لبخند هاش،‌خجالت کشیدن هاش،‌ فضای مینیمالی خونش میشه حس کرد.. زندگی ادم های زیادی رو دور و بر خودش با کارهای خیلی ساده متحول میکنه و شور و شوق رو بهشون برمیگردونه، از جوون 30 ساله تا پیرمرد 80 ساله..
راستش ما ادم ها بیشتر از اون چیزی که فکر میکنیم به هم نیاز داریم. شاید یه کلمه تشویق یا احساس نارضایتی ما تاثیر زیادی روی زندگی یک نفر داشته باشه. ما ادم ها نیاز به تایید شدن، دیده شدن،‌مهربانی، محبت داریم اونم به وسیله‌ی ادم های دیگه نه سگ ها گربه ها.. ولی خب ادمیم دیگه،‌ سواستفاده میکنیم،‌ زندگی دیگران رو مختل میکنیم،‌ دخالت های بی مورد،‌ قضاوت هایی که میکنیم و بی توجهی هایی که میکنیم انقدر ما رو از هم دور کرده که حالا باید دنبال دوست باشیم، به هرکسی اعتماد نمیکنیم.. وگرنه با محبت و درک متقابل و کمک به هم برای جلو رفتن تو مسیرهایی که دوست داریم باور کنید خیلی از مشکلات این دنیا حل بشه. اره خب باورش سخته...
بگذریم، امیلی باز هم درون خودش گمشدش رو پیدا نکرده، ارامش داره، زندگی میکنه، خوشحاله، اما انگار چیزی بیشتر میخواد این دریای سادگی و عشق. اره! عشق..
همون نگاهی که توی سالن قطار کنار دکه‌ی عکاسی توش تمام خودش رو میبینه و اون چه بهش میگن عشق اتفاق میفته.. عشق،‌ عشق، عشق... نمیدونم چرا و چگونس ولی هست. اونی که تو رو تمام میکنه،‌ حالا دیگه اون حفره رو پر کرده و تمامت رو دنبال به دست اوردنش اجیر کرده.. امیلی به سبک خودش اون پسر رو با خودش اشنا میکنه که توصیفش واقعا سخته، انقدر ساده و دلنشینه که نمیشه گفت و نمیدونم چجوری کارگردان تونسته به تصویر بکشه،‌فقط باید دید و حسّش کرد.
و در اخر یکی از همون ادم هایی که زندگیشون رو متوحل کرده، کمکش میکنه تا اون درونگرایی و خجالت رو کنار بزاره و احساسش رو مستقیم و بدون پرده بگه به اون پسر و حالا دیگه انگار که اون به هر اونچه میخواست رسیده..
ولی
ای کاش میشد امیلی رو پیدا کرد و بعدش هم ازش پرسید،‌ ایا الان دیگه گمشده‌ای نداری؟ تمام شدی؟ 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون