من ناقصم!

به نام خالق؛کامل 
واقعا نمیدونم خدا چی میخواد از جون انسان‌ها. نمیدونم دلیل این افرینش چیه. اما یک چیز رو خوب میدونم من ناقصم و چون به دنبال یک خود یا دیگری یا شی یا هر چیز کاملم و نمیتونم پیداش کنم، دوست دارم خودم رو کامل ببینم. اگر دیندارم، بدون گناه. اگر به اخلاق اعتقاد دارم، کاملا اخلاقی. 
توی برخورد با ادمای دیگه همیشه اول با دیدن چند ویژگی کوچیک دوست داشتنیم، کامل و همون خود دیگرم میبینمشون، فرق نمیکنه مرد باشن یا زن کامل میبینم. اما همون لحظه میدونم که با کمی نزدیک تر شدن و کمی بیشتر اشنا شدن تمام این تصورات مثل توده‌ای از دود محو میشن. و شاید برای همینه که تا الان علاقه‌ای به نزدیک شدن به کسی رو نداشتم توی این یک سال. اما مطمینم یه جایی دارم اشتباه میکنم. اخه من خودم در کمال نقصم، پر از اشتباه، پر از خارج شدن از اصول و چهارچوب های خودم، دینم... 
هرچقدر میخوام این موضوع رو به خودم بقبولونم تا بلکه کمی عوض شم وتغییر کنم نمیتونم.. سخته واقعا. انگار اون من درونم خیلی علاقه داره همیشه تو توهم بهتر بودن و کامل بودن بمونه. دوستی دارم که فقط حس میکنم من ازش بهترم و اون خیلی ادم سطحی و معمولی هست و من موقع بحث با اون، اون حس خود برتر بینی رو تو تک تک کلماتم حس میکنم و حالم از خودم بهم میخوره. هیج دلیلی پیدا نمیکنم که به خودم بقبولونم اون از من کمتر نیست اما با تمام وجودم مطمینم که کارم اشتباهه. اصلا همین طرز تفکری که انگار تو ضمیر ناخوداگاه من نشسته باعث شده من با هرکسی صحبت میکنم حس کنم که کامل میفهممش و من از اون مراحلی که اون میگه گذر کردم و حالا جای بالاتریم و باید شروع کنم به نصیحتش که خیلی مواقع شده که بد گند زدم و طرف تو فکرش کلا چیز دیگه ای بوده اما این ذهن فریبکارهمیشه اونارو میبره پشت ذهن و اون اندک موفقیت هارو میزاره این جلو ها که همیشه ببینم و تایید کنم طرز فکر خودم رو.
نمیدونم، شاید این نتیجه‌ی خودسانسوری های طولانی و یا احساس کوچکی و حقارت به مدت طولانی مقابل شخصی بوده و الان درونم داره عقده‌گشایی میکنه. اره عقده‌ای هم هستم‌! چقدر دردناکه، آدم واقعا اون چیزی که فکر میکنه نیست. فقط دوست داره بقیه رو بد ببینه تا خودش رو بالا بکشه. اره! همه‌ی این گند و کسافت ها رو درون خودم میبینم و نمیتونم کاری بکنم چون نمیزاره اون که درونمه. نمیخواد.. شایدم راهش رو بلد نیستم..
ولی یه عاشقانه‌ی خوب میبتونه این باشه که یه نفر پیدا بشه و نزدیک بشه و من رو همون که هستم ببینه و با یک صداقت پاک و کودکانه این هارو به من بگه و من هم اونو ببینم و بهش بگم. و همدیگر رو بعدا قضاوت نکنیم؛ با فهمیدن هم. با این که من انسانم، دوست دارم آن باشم و الان اینم! میخواهم، اما نمیتوانم.  واو هم انسان است و میخواهد آن باشد اما این است. و اگر رفتار اشتباهی از من سر زد که خودم هم میدونم دلیلش رو اون تحقیر نکنه من رو و من تحقیر نکنم اون رو فقط هم رو دوست داشته باشیم و اصلاح کنیم همدیگه رو. حس میکنم این توانایی دوست داشتن داره توم کم کم میمیره، چون نیست اون که بشه دوستش داشت، نیست...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون