تصمیمی برای یک دوری

به نام خدای بزرگ و بی پایان
راستش من از وقتی که یادم میاد دغدغه‌های کوچیکی داشتم، و همگی شخصی بوده، خب نه نیازی داشتم نه مسولیتی که به سمت ذغدغه های دیگه ای منو ببره. اما از بازه‌ای "خودم" برام خیلی مهم شد و تمام دنیا رو حول "خود" دیدم و هرچه دنبالش بودم از درونم جستجوش میکردم و ارتباطم با آدم ها کمتر میشد و کمتر حرف دیگران برام ارزشی داشت. و ارزش هایی که برام مونده بود و بهشون اعتقاد داشتم دنیام رو ساختن و جلو میرفتم. اما خب واقعا یه افراط وحشتناک بود که داشت همه‌ی درهای جهان رو به سمتم میبست و همه رو یا بد میدیدم (در جهت مخالف ارزش هام) یا خوب (در جهت ارزش هام)... اما یه اتفاق باعث شد به همه‌ی داشته های (اعتقادی) زندگیم شک کنم و اثرات مخرب زیادی که الان هم درگیرش هستم روم گذاشت. اما ثمرش این بود که باعث شد رو همه‌ی افکارم تجدید نظر کنم و دوباره بشناسمشون و مهمتر اینکه صداهای دیگران رو هم بشنوم و خودم رو بیشتر جای دیگران بزارم و از خودم بپرسم چرا فلان عقیده رو قبول نمیکنن یا فلانجور فکر میکنن،‌ این کار خب باعث شد که خیلی دیگران رو قضاوت کنم و توی این ضیمنه هم افراط های زیادی کردم و بعد از مدتی دارم سعی میکنم متعادل تر بشم...
همه‌ی این هارو گفتم تا نحوه‌ی ورود خودم رو به دنیای سیاست رو براتون شرح بدم:
بعد از اون دوره‌ی "شک" به خودم اومدم و دیدم خیلی از پیش فرض هایی که درونم با برچسب "درست" جا خوش کردن مخالفان جدی و معتقدی (به دین) دارند و این پیش فرض ها هم بعضیشون در خدمت اهداف سیاسی هستند و "دین" نیستند واقعا.
و از اینجا تصمیم گرفتم که اطلاعات سیاسیم رو بالا ببرم تا بتونم ورودی های ذهنم رو کنترل کنم و بی مورد به چیزی معتقد نشم. اما جلو تر که رفتم دیدم که حتی رسانه و استفاده ازش خودش داستانیه، اخبار متناقض، موج‌ها، منافع، اهداف، تفاوت سلیقه‌ها، مصلحت، حقیقت... و از بین این اخبار هم نمیشه چیز درستی برای فهمیدن درست از نادرست پیدا کرد و نیاز به وقت و علاقه‌ای بیشتر داره شناخت رسانه و خبر. وحتی دیدم دارم توی این موج ها غرق میشم و خیلی جاها که از خودم نظری ندارم و درباره‌ی موضوعی فکر نکردم داره بهم نظری القا میشه و واقعا ترسیدم.. راه‌های مختلفی رو امتحان کردم؛ خواندن خبرگزاری های مختلف و غیر همسو، خواندن تحلیل و... اما در آخر دیدم من از خودم هیچ پیش فرض و ارزشی ندارم و فقط دارم توی موج های منفعت و مصلحت قل میخورم و یه سری عقاید سطحی و موجی بهم تزریق میشه. تصمیم گرفتم که اول برم و ارزش هام رو برای یک جامعه‌ی آرمانی پیدا کنم بعد بیام وارد دنیای سیاست و حرف زدن و فکر کردن دربارش بشم.. اونم خب واقعا وقت و علاقه‌ی زیادی میخواد که از حوصله‌ی من خارج بود چون خب به یه سری چیزا مثل ارتباط حاکمیت با مردم، نظارت مردم بر حاکمیت، اقتصاد ضد سرمایه داری متمایل شدم اما خب دیدم اول اینکه اینا خیلی ایده‌آل هست و از دست من هم خارجه که بهشون بپردازم و عمرم رو بزارم روشون و براشون نظریه بدم و در آخر اینکه آنچنان تاثیری هم نداره همونجور که تو طول تاریخ نداشته! 
و این هم اضافه کنم که از یه جایی به بعد پیگیری سیاست برام فقط برای شناخت و کنترل ورودی نبود و میخواستم جامعه‌ی ایده‌آلم رو پیدا کنم و چون میدونستم چقدر سیاست های کلان روی تک تک ابعاد زندگی مردم تاثیر داره دوست داشتم بتونم تغییر بدم.
امّا...
من نه برای اینکار ضمینه‌ای دارم، نه تحملی، نه طاقتی برای یک عمر مبارزه برای اثری نامعلوم (از جهت وقوع و درستی) در آینده، نه نتیجه‌ای در آن میبینم. چون که فهمیده‌ام که مبدا تمام تغییرات و بهبودی ها و ایده‌آل ها از من ها نشات میگیره. با بودجه نمیشه مردم رو نجات داد، با قانون نمیشه اعتماد بین دو نفر یا یک جامعه‌ی کوچیک رو بالا برد. با سخنرانی از هزاران کیلومتر دور تر و انتقالش با امواج و نشستن توی یه جعبه نمیشه دل یکی رو شاد کرد و بهش امید داد و مهارت بهش یاد داد برای زندگی بهترش اما با یک دقیقه کنارش بودن و ارتباط کلامی و صورت به صورت میشه. میشه، میشه دیدم که میگم. 
پس تصمیمی گرفتم این که در جامعه‌ای که هستم زندگی کنم در همین اطراف،‌ توی همین خیابون‌ها، توی همین کوچه، همین خونه، همین اتاق، توی من ها دنبال تغییر باشم و تغییر بدم. و بیخیال سیاست و بازی هاش و پول هاش...
حالا غیر از این ذهنم هم خیلی اروم تره از وقتی که همه این ها رو کنار گذاشتم. همش ناامیدی بهم تزریق نمیشه تا اون طرف این دیوار خوشحال بشه! و امّید رو میتونم تو زندگی خودم با قدم های کوچیکی که برمیدارم پیدا کنم و حداقل با مشکلات خودم و چهار تا ادم که میتونم براشون کاری انجام بدم، ناامید بشم نه برای مشکلاتی که کاری براشون از دستم بر نمیاد. 

نظرات

  1. خب راستش تو این موضوع هم اولش افراط زیادی داشتم و خیلی بیخیال همه چی شده بودم. نمیشه! خیلی از ابعاد زندگیم با این موارد درگیره ولی خب به نظرم رسیدن به تعادل از افتادن توی یک موضوع و خارج شدن ازش و از دور دیدنش (همراه با تجربه هایی که داخل اون داشتی) به دست میاد. و خب همین خارج شدن کامل من و دیدنش از بیرون داره بهم کمک هایی میکنه.
    سیاست رو نمیشه کنار گذاشت ولی بازی های سیاسی رو چرا. بازی های قدرت رو چرا. میشه از حرف حق حمایت کرد میشه مطالعات سیاسی داشت و به دنبال راه حل های عملی بود و فکری کرد و میشه قدم های هرچند کوچیکی برداشت. اما نشستن و ارضا کردن وجدان با حرص خوردن بر سر مسایل مختلف بغیراز ایجاد تعصب و دشمنی ها شاید هیچ نتیجه ی دیگه ای نداشته باشه.
    خلاصه این دوری و افراط بعد از اون تفریطی که تو اول این مطلب نوشته بودم داره من رو به سمت یه تعادل پیش میبره اما هیچ وقت به مقصد نخواهد رسوند و فقط شاید بتونم توی مسیر "حرکت" کنم.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون