همین چند وقت پیش بود که از بیکاری و یکجانشینی مینالیدم و داشتم میپوسیدم. درسای دانشگاه اصلا برام جذابیتی نداشت و اون نحوهی درس خوندن هم هیچی بهم اضافه نمیکرد. به حد دیوانگی رسیده بودم بی هدفی و بیکاری... حالا امروز دارم برای انواع مسولیت و کارایی که دارم برنامهریزی میکنم که بتونم به همشون برسم! کارایی که تک تکشون رو دارم با عشق و علاقه انجام میدم. و دیگه خبری از اون احساس پوچی و بدردنخوری و ضعف نیست. اما الان دارم از ضعف اعتقادی و تاثیرپذیری بالام از محیط به دلیل "خالی" بودنم درد میکشم...
برای همهی سرگشتگان این دنیای ماده، برای همهی اون آدمایی که توی هر قدمشون یه جای خالی ایجاد میکردن توی قلبهای برفیشون، برای همهی نوجوون هایی که تازه دارن خودشونو میشناسن و نمیدونن کجان ولی میترسن گم شن، برای اون جوونی که رفته دانشگاه و حالا تازه چشمش به دنیای اطرافش باز شده و گم شده، برای اون مرد جوونی که برای کار رفته تهران و حالا بین اون همه پلشتی گم شده، برای اون چهل سالهای که به یه ثبات رسیده و حالا داره پشت سرش و جلو روش رو نگاه میکنه و بازم گم شده، برای اون پیرمردی که حالا تک تک داشته هاش داره به آرزوهاش تبدیل میشه و دیگه "نمیتونه"، برای "چیزی کم" دار ها، برای همهی گم شدههای عشق، برای همهی صاحابای اون سوالای بی جواب، برای همهی صاحابای اون اقیانوسای بی انتها، برای همهی اونایی که دنیا رو از شنا توی اون اقیانوس درونشون دارن کشف میکنن و همشم تاریکه، معلوم نیست... فیلمای انگلوپوس از اون دست فیلم هاست که باید تجربشون کنی، باید باهاشون یکی بشی تا به تنت بچسبه. از همون اول معلومه داره از این دنیا جدات میکنه داره نمیدونم میبره کجا، ولی جاهای عجیبی میبر
سرمای زمستون امسال انگار خیلی زودتر داره تا مغز استخون نفوذ میکنه. انگار قراره طاقتم امسال دوبرابر طاق بشه و نمیدونم این یکی قراره بشکنه یا رشد بده... این سرماش انگار قراره برعکس پارسال از درون شروع شه و بعد به بیرون برسه. ما که همیشه زمستونمونو دوست داشتیم. امسال دو برابر دوستش میداریم. خلاصه که این سرما و حرکت کند و فکر بسیار برای یک قدم و صبور نشستن وسط کوران از سنت های قدیمیِ زمستونیه که انگار هر سال باید تکرار شه :)
نظرات
ارسال یک نظر