قصهی ما به سر رسید :)
چند روز پیش اومدم دوباره به این بلاگ سر زدم و پست اخرمو دیدم، و راستش کلی اشک ریختم، نمیدونم شایدم نریختم ولی یه حس غمی درونم ایجاد شد چون من و زهرا تصمیم گرفتیم راهمونو جدا کنیم. البته انقدرام شیک و فانتزی نبود. خیلی زیاد درد داشت و داره، ولی درست یا غلط به این نتیجه رسیدیم که بودنمون کنار هم ببشتر داره صدمه میزنه و جدا شدیم.
گاهی وقتا مثل همین الان که ساعت ۷ صبح توی دندون پزشکی نشستم و منتظر معاینه ام، عمیقأ احساس غم میکنم و واقعا دلم براش تنگ میشه، به خودم میگم کاش میشد یک لحظه دوبار بقلش کنم اما خب وقتی درد و رنجایی که نزدیک بودنمون داشت، یادم میاد اون دلتنگی تبدیل به درد میشه برام.
خیلی دوست دارم اینجا بنویسم و خواهم نوشت، برای دل خودم و شاید یه کمی هم برای تویی که داری میخونی :)
نظرات
ارسال یک نظر