کد نویسی

 داشتم برای خودم یک تاریخچه‌ای می‌نوشتم، و از برنامه نویسی شروع کردم. راستش برای من یجور نجات دهنده بود، خیلی برام عجیبه که اونقدر اعتماد به نفس داشتم الان حس میکنم اون اعتماد به نفسو ندارم... البته درست تر که فکر میکنم میبینم اعتماد به نفسیم نبوده، انگیره برای ساختن یه زندگی با زهرا و ترس از عملی نشدش بوده بیشتر که منو به جلو حل میداد.

خلاصه آره نوشتن کد نجات دهنده من بود، خیلی کمکم کرد. اون روزا واقعا ناامید بودم، سرخورده بودم، شرمسار بودم که هیچ آینده‌ای نخواهم داشت و قسمت زیادیش به خاطر عدم علاقه به رشتم بود،‌ نمیتونستم لذت ببرم ازش و نمیتونستم درس بخونم و همش چماق می‌شد توی سرم. واقعا روزای سختی بود، بین ترم که به بطالت میگذشت و دوران امتحاناتم جهنم بود... خیلی نسبت به اینده گنگ بودم و واقعا توی یک گم گشتگی بودم.

یجورایی برنامه نویسی برای من ساختن بود، ساختن خیلی لذت داره وقتی میسازی و همون لحظه میبینی مخلوقت داره چیکار میکنه و اثرشو توی این دنیا میبینی. الان که میبینم چقدر زیاد ازش بدست آوردم، چقدر کمکم کرد این تغییر مسیر،‌واقعا منو زیر و رو کرد. 

راستش خودم به صورت خودآموز شروع کردم و یک سری پروژه شخصی نوشتم، راستش اصلا نمیدوستم دارم چیکار میکنم فقط برای دل خودم بود. کرونا که اومد و دانشگاه تعطیل شد من کیف کردم چون کلی وقت داشتم پروژه هامو کامل کنم. همشونم با ذوق و میل درونی بود. لامصب این ساختنه خیلی برام جذاب بود. مثلا یه برنامه نوشتم که میرفت توی اینستا و فالو انفالو میکرد. اینکه میدیدم کده داره کار میکنه خیلی کیف میداد :) 

آره داستان این مسیر طولانیه و الان هم جای خوبی رسیدم ولی یجورایی متوقف شدم، حالم خوب نیست و این حال خوب نبودنم باعث میشه نسبت به همه چی بی انگیزه بشم. راستش برای اینکه حالم بد نشه و به اینجا نرسم باید از خودم مراقبت کنم ولی خب نکردم. حس میکنم این انگیزه تو دلم مرده، انگار دیگه برای کار کردن و پیشرفت کردن و پول درآوردن انگیزه نیست. خب با صحبتایی که با روانکاو داشتم به این فکر میکنم که شاید دیده نشدم، توسط اطرافیانم دیده نشدم اینکه یه پسر تونسته خودشو بکشه بالا،‌ کار پیدا کنه پول دربیاره مستقل بشه. آره پدرش مدت زیادی تامینش کرده ولی الان دیگه مستقله. راه سختیو رفته... خب کاشکی این دیده می‌شد،‌ تشویق می‌شد که بدونه ارزشمنده که این ارزش توی دلش بزرگ تر بشه این تلاش،‌ این ادامه دادن،‌ این رشد کردن تو دلش ارزشمندتر بشه. البته زهرا خیلی تشویقم می‌کرد و می‌کنه، خب برام سواله که چرا اونا توی دلم نمونده و فقط اون تشویق نکردنا مونده؟ خب شاید جوابش اینه که خودم خودمو ندیدم، به خودم افتخار نکردم،‌ٰ به خودم ارزش ندادم. 

واقعا به نظرم یه آدم باید بتونه اتفاقات رو از هم جدا کنه و نذاره مثلا دیر حقوق دادن شرکت یا وضعیت نامشخص کاریش روی انگیزش برای ادامه یادگیری و پیشرفت تاثیر بذاره. ولی خب معمولا از دست آدم در میره، و گاها هم خود آدم خودشو رها می‌کنه و من خودمو رها کردم. توی این فیلم و سریالای خارجی آٔدما خودشونو توی الکل رها میکنن ولی من خودمو توی سریال دیدن رها میکنم. از نظر من همه اعتیادا شکل همن،‌ مغزو مثل خوره میخورن فقط.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

زمستون

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...