زندگی بهاری
انگار که تنهایی ادم رو به طبیعت، به نسخهی حقیقیترِ خودش نزدیک تر میکنه...
زمستون پارسال شاید دوران اوج انزوام بود. الان که فکر میکنم خیلی برام عجیبه، یجورایی درکش برام سخته که چرا اونقدر تغییر کردم. اخه اون میل شدید و ناتمام به تنها بودن و نادیده گرفتن آدم ها کجا رفته؟ اون تلاش های رندانهی مخصوص خودم که باعث حفظ حداکثر فاصله در عین قطع نشدن ارتباط با آدما میشد چی به سرشون اومد؟ یجورایی خودم رو از بیرون توی دانشگاه مثل یه روح میدیدم، بودم در عین حال که نبودم. توی هیچ "جمعی" نبودم در عین این که با تک تک همکلاسی هام در ارتباط بودم.
اما عید، رفتن به خونه، بهار تبریز، آخ از این بهار تبریز، آسمونش... همهی اینا به واقع حالم رو از بیخ و بن دگرگون کرده. البته همهی این ها به اضافهی "عادت های کوچیک".
خیلی دوست دارم رد تغییراتی که توم به وجود اومده رو بگیرم و به سرنخ هایی توی درونم برسم ینی از کاراییه که سخته ولی واقعا لذت بخشه برام. این که این توی بهار واقعا حالم خوب شده و زندگیم تغییراتی کرده به کنار این چند روز هم یه حس وصف نشدنی و خیلی خوب تری دارم، یه حسی که همهی مشکلات درست میشه، تو راه هایی که تو فکرته و پیش روته میتونی خوب پیش بری، این درسا اونقدری مهم نیست و انقدر براشون استرس نکش... یه ترکیب خوبی از همه چی. و این که ماه رمضون.. لذت خوردن افطاری، حال خوب و خالی از تعلق نزدیک افطار، حس خوب مبارزه با خواسته هات.
اما حس میکنم این حس یه چیزی بیشتر از این تغییرات طبیعت و فکریه. حتی یه چیزی بیشتر از تاثیرات شگفت انگیز عادت های کوچک. البته این عادت های کوچک قبل از ماه رمضون خیلی بیشتر بودن و سرجاشون انجام میشدن ولی خب هر تغییری یه سری تغییرات در پی داره دیگه :). مثلا من تاثیر پیاده روی توی شب و زود خوابیدن رو روی حس و حال و اعصابم به واقع حس کردم و اینکه بعد از یه مدت به خودت بیای و ببینی چقدر آرامشت بیشتره واقعا از خود آرامش لذت بخش تره. یا بعد از یه بازهی بیخیالی بلند مدت یه بازهای تصمیم گرفتم شبا از اتفاقات و تصمیمها و تاثیراتی که تو طول روز رو آدما میزارم بنویسم، تداوم این حرکت واقعا روی اهمیت دادن بیشتر به وقایع اطراف تاثیر زیادی داشت و تو اون بازه از خودم راضی بودم. خلاصه که به تاثیر عادت های کوچیک ایمان آوردم و حالا یه نتیجهی مهم دیگه که خب یه نوشتهی جدا میطلبه این که: "زندگی هیچ چیز به جز الان نیست". جملهی به ظاهر ساده و شاید کلیشهای ولی خب مهم ایمان اوردن آدم به این جملاته.
آره داشتم میگفتم که این حال خیلی خوب و رضایت بخش این چند روزه نتیجهی چیزی بیشتر از همهی این نتیجههای بزرگ و عادت های خوب و طبیعت خوب و واقعی تبریز بود.
قبلا هم در مورد جمعیت امام علی و یه خورده فعالیت هایی که توش داشتم نوشته بودم. البته خب اینجا خیلی نمیخوام روی فعالیت ها و طرز تفکرشون خیلی تمرکز کنم، بیشتر میخوام از اثرات فعالیت توی این جمع رو خودم بگم..
راستش وارد شدن توی جمع برا منی که کلا "جمع" گریزم خیلی کار سختی بود ولی خب سعی کردم به خاطر اون عشقی که به این کار داشتم از یه گوشهای وارد بشم و کم کم جلو برم. ولی خب میدونین، بخوام صادقانه بگم وارد شدن و دیدن و هضم کردن این همه کمبود و درد و رنجی که آدمای "کنار گذاشته شده" از شهر میبینن و مخصوصا مشکلات بچه هاشون خیلی برام کار سختی بود و واقعا منو ترسونده بود، مخصوصا اینکه توی دوران "زمستون" هم بود و نمیتونستم در کنار مشکلات عحیب و غریبی که با خودم داشتم این مشکلات هم هضم کنم و از مرحلهی احساسی شدن بگذرم و واقعا یه حرکت رو به جلویی برای درکنارشون بودن انجام بدم. همین ترس داشت باعث میشد کم کم دور بشم از فعالیت ها و مثلا تمرینای فوتبال رو دو جلسش رو نرفتم ولی خب دلم هنوزم همراهشون بود، نمیتونستم تصمیم بگیرم که دیگه نرم و کمکی نکنم، ینی اگه نمیرفتم، نمیتونستم! توی این چند وقته طرح "تدریس عشق" رو داشتن که برای بچههای حاشیه نشین که فصل امتحانشون بود کلاسای جبرانی میذاشتن. منم یه هفتشو نرفتم ولی هفته بعدش دلمو زدم به دریا و رفتم.. اولین بارم بود که به چند تا دانش آموز درس میخواستم بدم، صد در صد اصلا خودمو در حد معلم بودن نمیدیدم ولی خب اینجا واقعا نیاز بود... سر کلاسا با این که 10 برابر بچه های عادی شیطون بودن ولی خب خداییش یه ذره هم خسته نمیشدم. البته منم خیلی بیتجربه بودم تو مدیریت کلاس که کم کم یاد گرفتم. خیلی خوشحال بودم از بودن بینشون، با این که خیلی مشکلات داشتن تو زندگیشون ولی واقعا اون سادگی و صداقت و صافی تو تک تک رفتاراشون موج میزد... خیلی دوست داشتم بتونم روشون تاثیری بزارم، حرفی، رفتاری، کمکی... ولی هیچی نداشتم ینی هیچ علمی بهشون نداشتم یه شرایطشون به سنشون به افکارشون. خلاصه این شد ورود دوباره من یه جمع بچههای جمعیت، اونجا تو چند روزی که بینشون بودم دوتا از یچههای ورزش که خیلی قبل عید با هم بودیم سر تمرینا یجوری دلشون شکسته بود از نبودنم، خیلی صادقانه نه از روی ناراحتی از جنس اینکه "وظیفت بوده، چرا مارو تنها گذاشتی" از جنس اینکه "چرا نبودی که کنار هم کارو جلو ببریم". یه جورایی منم شاید برا اولین بار خودمو تنها حس نکردم ینی بین اون همه مشکل بین اون همه کمبود دیدم که خیلی هستیم که کنار همیم، هر کدوم یه گوشهی کارو گرفتیم و این بار به این بزرگی و کمر شکنی به تیکههای کوچیکی تقسیم شده که داره رو دوش تک تکمون با عشق برده میشه، برداشته شده از رو دوش یه عده آدم دیگه و داره برده میشه... حس عجیبیه، کم کم داشت اعتقادم به کار درست و با صداقت از بین میرفت. فکر میکردم نشدنیه، مسوولی که در کنار مردم نیست و دردشون رو حس نمیکنه تقصیری نداره، اقتضای زمان و مردمه، واقعا داشت این فکرای اشتباه تو سرم باز میکرد، فکر میکردم دیگه مهربونی و صداقت داره از بین میره،نمیشه با اینا توی "جمع"، "جامعه" زندگی کرد. ولی جمعیت، کار گروهی با این ادمای یک دل این باور رو دوباره تو دلم زنده کرد که میشه!
خیلی دوست دارم از جو حاکم، دیدشون به مسایل، روابط بینشون و خیلی چیزای دیگه بنویسم که اونم به نظرم یه پست جداگانه میخواد.
خلاصه این مفید بودن و اعتقاد پیدا کردن به کار گروهی و این که واقعا اگه توی گروه هرکدوم یه گوشهی کوچیک از کار رو بگیریم، اون کار خیلی جلو میره. و این که هنوزم کار درست، مهربونی، کار صادقانه رو زمین نمیمونه و آدمایی هستن که برای این کارا وقت و سرمایشون رو میزارن و منم جزویی ازشونم یه حس بینظیری این روزا بهم داده.
نظرات
ارسال یک نظر