دنیای این روزای من

به نام خالق بر حق
 چند روزیه که تمرینای بسکتبال تیم دانشگاه رو میرم ( نزدیک مسابقاتِ بسکتبال دانشگاهیه و خب کیه که بدش بیاد مسابقه بره). تو فکر این بودم که کاشکی زندگی و هدفاش هم مثل همین بسکتبال بود، یه مسابقه بود (امتحان پایانی)، یه مسیر مشخص بود، باید توش میجنگیدی و اخرشم نتیجه با توجه به تلاشت معلوم بود...
راستش خیلی وقت بود، حدود دوسال، که دیگه منظم تمرین نمیکنم. بعضی وقتا با دوستام تو شهرمون یه سالنی میریم یا بعضی وقتا تمرینای تیم دانشگاه. ولی این مربی تیم دانشگاهمون آدم خیلی پیگیر و دلسوز و درواقع "عاشق بسکتبالی" هست و هر وقت میرفتم سر تمرین خیلی اون عشق به بسکتبال و آموزشش رو حس میکردم و هر دفعه به خودم فحش میدادم که چرا منظم نمیرم تمرین، هم مربی خوب، هم حالم رو خوب میکنه هم باعث میشه وقتم ازاد بشه! (این رو که هرچقدر بیشتر وقتم پر باشه بیشتر آزاده، شاید یه بار نوشتم دربارش) و کلا جمع همه‌ی خوبی ها بود. ولی خب من هی نمیرفتم، دلیلش رو هم خودم دقیقا نمیدونم و دوستم ندارم الکی روش برچسب تنبلی و و این چیزا رو بزنم، چون اینا فقط پوششن و آدم رو از فکر کردن به اون دلیل اصلی منحرف میکنن. 
من  یه هفته‌ای میشه میرم تمرین و اکثر بچه ها هم دو-سه هفته هست که میان تمرین و مسابقات هم از شنبه‌ای که داره میاد،‌شروع میشه. این مربیمون انقدر میزنه تو سرمون که خاک تو سرتون که  چرا زود تر نیومدید تا هماهنگ شید، سیستم کار کنیم، بدناتون رو قوی تر کنیم و الان راحت میبودین... ما هم میدونیم حق داره و هیچی نمیگیم. الان تو هفته‌ي گذشته 5 جلسه تمرین داشتیم که واقعا سنگین حساب میشه و هم به مربیمون هم به ما خیلی فشار اومده...
ولی خب هر شب که بعد از 4-5 ساعت سر کلاس نشستن و 2 ساعت تمرین میام خونه، بهترین حس دنیا رو دارم، یه حس خوب که انگار کار درست رو انجام دادم، همه‌ی اون هورمون های خوبِ آندروفین هم آزاد شده و دیگه چیزی از این حس  بهتر نمیشه. ینی خیلی جالبه، هر چی که بیشتر تمرین پر فشار تر میشه و مربی بیشتر داد میزنه و عصبانی میشه من اخرش حس بهتری دارم. دلیلش هم شاید اون لبخند آخر مربی، پیگیری و علاقه‌ای که توش حس میکنم، دیدن پیشرفت توی خودم و تیم و مهمتر از همه هدفیه که میخوایم بهش برسیمه. ینی هممون یه هدف داریم، براش تلاش میکنیم،‌ با اینکه دیر شروع کردیم و وقت کمه و ما خیلی عقبیم اما میدونیم اگه الان هرچی بیشتر تلاش کنیم تو مسابقه راحت تریم، چون بارها اینو تجربه کردیم و فاصله‌ی بین تلاشی که میکنیم و نتیجه‌ای که میبینیم خیلی کمه. 
اره... داشتم فکر میکردم، ینی در واقع آرزو میکردم، خیال میکردم که ای کاش زندگی هم همینجوری بود. هدفا انقدر معلوم بود، شکست ها انقدر مشخص بود، راه های انقدر معلوم بود و فقط باید جون میکندی. یکی که عاشقه کنارت بود، حالا نه عاشق تو، عاشق مسیرش و توام عاشق همون مسیر و تو اون مسیر یکی میشدیم.. اینجوری دیگه هیچی مهم نبود... ولی واقعیت اینه که زندگی خیلی پیچیده تر از این حرفاست و امتحان و شکست ممکنه توی یه لحظه اتفاق بیفته و حتی خودت هم نفهمی و زمان بهت نشون بده. عمر، کم کم فرصت جبران رو میگیره ازت. بازه هایی هست که اگه توشون تلاش نکنی، باختی، بی برو برگرد. اونقدرم بی رحمه این دنیا که حتی فرصت جبران بهت نمیده، حتی به امتحان کوچولوی دوباره.  حتی فاصله‌ی بین تلاشی که  میکنی و نتیجه‌ای که میگیری مشخص نیست، باید تو یه بازه‌هایی انقدر جون بکنی تا توی "بَعدی" که معلوم نیست نتیجش رو بگیری، مثل همین دانشگاه و تلاشی که الان دارم کم و بیش میکنم.
مواظب عادت هامون باشیم، تورو به خدا مواظب عادت هاتون باشین، مواظب عادت هایی که توی بچه‌هاتون به وجود میارید باشید. اگه از کوچیکی تو مسایل دخالتشون نمیدین و نمیزارین که تصمیم بگیرن، مطمین باشین یا یه ادم وابسته‌ی خوار میشن یا برای اینکه بتونن روی پای خودشون بایستن باید صد بار تو تنهاییشون بمیرن و زنده بشن... 
خلاصه که زندگی سخته :) هزار معادله با هزار مجهول که باید قدم به قدم جلو رفت و کم کمک حل کرد این معادلات...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون