تهِ تهش، که چی ؟

 هدف شما، قطب نمای شماست.اگر هر روز سر در گم می‌شوید و انگیزه های‌تان کمرنگ می‌شوند، بخاطر این است که یا هدف ندارید یا اشتباه انتخاب شده است!
یکی از دوستای خوبم (در واقع تنها دوست خوبم) این مطلب  کوتاه رو  تو تلگرام برام فرستاد که یه کمی بردم تو فکر، در واقع بردم به گذشته، اوردم به حال و فرصتی داد برای اینکه بیشتر به خودم فکر کنم...
وقتی خوندمش با خودم گفتم باید الان دوباره متحول بشم؟ یه انقلاب توم صورت بگیره و هر چی که داشتم رو دوباره روش فکر کنم؟ اما نه،‌ درسته که من هر روز سر در گمم، و هر روز انگیزه هام کمتر میشه و هدفی هم ندارم، اما... 
امّا این موضوعی نیست که اولین بار باشه که دارم بهش فکر میکنم. همین بی هدفی، همین سوال های بی جواب، مسایلی بوده که منو تا قعر دره ها پایین برده، یا بهتره بگم سقوط داده. نه‌! نتونستم براش جوابی پیدا کنم ینی شما پیدا کردین؟ دو سه تا سوال ساده، من کیستم؟ دلیل بودن چیست؟... 
یه زمانی فکر میکردم اگه جواب این سوال هارو ندم هیچ کاری نمیتونم بکنم، هیچ کاری معنی نداره، هیچ کاری دلیلی نداره  و واقعا هم درست بود، الانم درسته... ولی اون طرز فکر باعث شد همش به فکر آینده، "ته" هر کاری باشم. هیچ کاری نکنم و رو به تباهی برم، رو به ابتذال، گذراندن وقت با خوشی های غریضه‌ای... نتیجش این شد که دیگه هیچی برام معنی نداشت، هیچ کاری، حرکتی و فقط دنبال جواب این چند تا سوال بودم،‌اما نه راه جستجوش رو بلد بودم نه هیچ پیشرفتی کردم فقط بیشتر رو به تباهی و فساد میرفتم. اما خب این یه نتیجه‌ی خوبم داشت؛ یه میزان، یه کف، یه معیار برای سنجش خودم، برای اینکه چقدر پیشرفت کردم، چقدر فرق کردم :)))))) واقعا خنده داره، یه سقوط به انتها تبدیل میشه به یه کف برای پیشرفت و خوب بودن :))). 
بعد چند وقت که به خودم اومدم دیدم که واقعا دیگه این تباهی از حد گذشته و هیچ پیشرفتی هم حاصل نشده، و زدم به فاز بیخیالی... تفریط بعد از افراط... ینی کلا بیخیال همه‌ی این سوال ها و دانستن و کتاب و پادکست و فیلم خوب و همه چی شدم. زدم به پایش... گفتم: "بابا دارم بدبخت میشم،‌ بیخیال".
ناخودِ آگاهم تصمیم گرفت که دیگه به این مسایل فکر نکنه و فقط فکرِ "پیشِ رو" باشه. از "من" بودن لذت بردن شاید بهترین لذت دنیا باشه، البته شاید، و واقعا لذت میبردم، ینی چیزی که درونم میخواست و عقلم کمی تاییدش میکرد، بدون فکر کردن به تهش ادامش میدادم و ازش لذت میبردم، هر چند کوتاه مدت،‌ولی خوب، دیگه کم کم از اون سکون خارج شده بودم...
حالا حس میکنم توی شروع دورانِ بی پایانِ تعادل باشم. کم کم و با سرعت خیلی کمتر دارم شروع میکنم به فکر کردن به سوال هایم، دوباره کَمَکی کتاب میخونم، فیلم میبینم... نه! هنوز هیچکدوم از مشکلاتم حل نشده، هنوز هر روز احساس گم شدگی دارم، روز خوب و پر امیدی نیست که روز بعدش با رخوت و ناامیدیِ حاصل از سوالِ "خب تهش که چی؟" شروع نشه، هنوز اشتباهاتم بی انتهاس... اما تصمیم گرفتم دیگه نرم به تباهی، به ته دره‌ی سکون و انجماد. یادمه چند وقت پیش روی کاغدی که کنار میزم میچسبونم و سعی میکنم صبح ها وقتی بیدار میشم نگاهش کنم، نوشته بودم: "حرکت، حرکت، جرکت، درست ترین کار ممکن  حرکته" و واقعا هم همینه. این سوالا و مشکلات، فقط مال من نیست، خیلی های دیگه عمرشون رو درگیر همین دو تا سوالِ‌ دو سه کلمه‌ای کردن و شاید بزرگترینشون که من میشناسم مولانا بود. که توی دیدارش با شمس... اخ! دیدارش با شمس... نمیتونم توصیفش کنم، اگه وقت کردید این نمایش عروسکی فوق العاده رو اینجا ببینید. و باید ادامه داد، راهی جز ادامه نیست. خوشی های این دنیا ادم رو گول میزنه که ادامه بده و خب منم ادامه میدم تا ببینم چی مبشه دیگه...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون