چه میشود حاصل عمر؟
به نام کاملترین
فکر میکنم رسیدم به سن 70 یا حالا شایدم 80، دیگه نه شور و شوقی برای مسیرهای جدید، نه انرژی و از همه مهمتر امیدی دیگه به آینده وجود نداره، کم کم ایدهآل هات تموم شده، به عادت هایی که تا حالا تو خودت پروروندی مشغول میمونی. اون موقع کم کم برمیگردی به گذشتهات بررسی میکنی، الان رو میشه با سرعت و سرگرم کردن گذروند و کلی سوالو بی جواب گذاشت اما اون موقع چه جوابی داری به خودت؟ شاید اون موقع جور دیگه خودتو مشغول کنی، ولی مگه حوصلهای برای تغییر هم مونده دیگه؟
چه میکنیم با عمرمون؟
اون موقع چه جوابی منو راضی میکنه؟ اون موقع که تک تک لحظههام جلوی چشمم با ابهت له شدهی خاصی رژه میرن. این که تمام تلاشم رو برای کمک به انسان و جامعه کردم. کردم؟ یا این که یه زندگی مستقل با چند تا بچهی موفق تربیت کردم. یا این که کتاب های زیادی خوندم. خب برای جی خوندی؟ یا این که در سیاست بسیار تامل کردم و در کار سیاست مداران نقد فراوان داشتم. خب نتیجهای داشت؟ چیزهای زیادی رو سعی کردم تجربه کنم تا این دنیا رو بیشتر بشناسم. شناختم؟
هنوز دلیلی برای بودن پیدا نکردم. نمیدونم چه باید کرد، چه باید دید، چه باید گفت. اگه معتقد باشی که هر حرف و حرکت و مهمتر از همه تصمیمت رو کل این دنیا و کل مسیر زندگیت تاثیر داره و همچنین این ایه رو شنیده باشی "قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً" سخت میشه.
میترسم، ترس بدی هم هست. این که هر چند وقت یکبار تمام خودت رو فرو بریزی و قضاوت کنی هم ترسناکه هم امید بخش. خوف و رجا!
حسی که میاد به سراغم و میگه هرچی روش زندگیتو بنا کردی توخالی و پوچه داره قوت میگیره و دور نیست دوباره فروریختن.
ای کاش نبود نبود نبود نبود این عقل مجهول و با تمام وجود وصل میشدم به راهی و عاشق میشدم و همهی دنیا رو از اون چشم میدیدم و همه چی هم که معلوم، فقط میرفتم!
نظرات
ارسال یک نظر