آیینه

به نام خدا 
شاید یکی از سخت ترین لحظات زندگی،‌ لحظاتیه که ادم خودشو بی پرده و مستقیم تو آیینه‌ی رفتارش میبینه. به قول فرهاد: 
می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تيکه می‌شه،
اما باز تو هر تيکه‌ش عکس منه!

بذارید یه داستان براتون بگم.

ادم 12 ساله ای بود. تازه وارد محیطی از محیط های اجتماع شده بود، نه از روابط بین ادم ها اطلاعی داشت نه اداب میدونست، نه میفهمید که نوع برخوردش با ادمای دیگه چه نتیجه‌ای برای خودش و ایندش میتونه داشته باشه. اصلا تنها چیزی که براش مهم بود این بود که رابطش با دوستاش بهتر باشه همیشه و بره دنبال علاقش و پیشرفت کنه.
خب مشخصه که ادم بزرگترها خیلی فرق میکنن، برا شوخی بهم فحش میدن، از دوستشون انتظار بیشتری دارن‌،‌ مث اون نیستن که نهایت انتظارش اینه اگه به بار به دوستش زنگ زد اونم بهش زنگ بزنه، منفعت براشون مهمه، الکی که نمیشه با کسی دوست شد و عشق داشت و گم شد تو روابط باید براشون نفعی داشته باشه،‌ تو بهترین حالت به حرفات گوش بده و بهت اهمیت بده.
دنیایی به غایت کوچیک و مینیمال،‌ که همه رو میتونه تو این دنیا جا بده، با همه مثل بهترین دوستش حرف میزنه،‌ ساده، بدون فریب، با صداقت. همه متوجه سادگیش میشن، خب خیلیا ازش سواستفاده میکنن، برای خوشی خودشون اذیتش میکنن، دستش میندازن، بهش انواع پستی های جدید روزگار رو یاد میدن تا پستی خودشون از یادشون بره، تا همرو مثل خودشون کنن. 
بزرگتر میشه، خودشو میشناسه، میفهمه تو چه محیطی داره چجور زندگی میکنه، میفهمه چه خطراتی روبروشه، میفهمه نتیجه دوستی و وابستگی های تو این سن در بهترین حالت جز حسرت و انتظار و در بدترین حالت جز سواستفاده طرف مقابل نیست و دور میشه،‌ تنها میشه. 
این ادم بزرگتر شده، حالا دیگه هم خودشو میشناسه هم اطرافیانش رو،‌ میفهمه که با یه حرف یا عملش چه علامتی میده به بقیه. با خندیدنش تو یه جمع بی هدف و مبتذل این پیامو میده که منم مثل شمام منو مسخره کنید، به منم بخندید. با گرم گرفتن سریع با ادمی که نمیشناسش باعث میشه اون ادم هم بهش احساس نزدیکی کنه و هرچی هست و نیست رو نشونش بده. با شروع کردن یه شوخی مسخره کوچیک این مجوز رو به بقیه میده که برا خوشی خودشون بدترین و مضحک ترین شوخی ها رو باهاش بکنن. با خندیدن به مسخره کردنش توسط دیگران ،‌اونم به این دلیل که دوست داره همه شاد باشن و خودش رو کس بالایی برا خورد شدن نمیبینه، باعث میشه بعد از یه مدت دیگه نتونه اظهار وجودی کنه و هر حرکتیش با پست شدن توسط دیگران مواجه بشه. 
اون همه اینارو فهمید ولی یه چیز مهم تر فهمید، اون نمیتونه تو این محیط زندگی کنه و همه‌ی دنیا همینه، مگه اینکه قسمتایی از دنیا رو برا خودت اهلی کنی. اون میخواست حرف بزنه، نقد بشه، بهش ارزش داده بشه، خودش مهم نبود دوست نداشت کوچیک شدن بقیه رو ببینه. و کم کم یاد گرفت که سنگر درست کنه و جوری فرار کنه که همه فقط فکر کنن اون پشت سنگرش قایم شده، ولی اون فرسنگ ها با نگاه مردم فاصله داشت، کسی نمیشناختش، فقط دور میشد و غیرقابل لمس تر. 
کم کم که جلو میره دیگه تو فکر اینه خودشو حفظ کنه، فکر خودشه فقط. یدف فلان کارش اشتباه نباشه که باعث فلان چیز بشه، فلان جور باشه که...
یه رود خونه‌ی متلاطم (از همونا که این قایق سوارا میرن توش و همش در حال جوش و خروش و تازه شدن و تازه شدنه) رو تصور کن که سطحش یخ ببنده. ادم بزرگتر شده تبدیل شد به یه کوه یخ، دیگه هیجوقت حسشو ابراز نمیکرد، خنده هاشو تو خیابون پشت یه چهره‌ی سرد پنهان میکرد. حرفاشو به خیلیا نمیزد. بعد یه مدت فهمید که برا دیگران یه ادم دیگه ساخته..
خلاصش اینکه این ادم خیلی عوض شد.
حالا روزی رو تصور کن که تو همون محیطی که خودش تو 12 سالگی واردش شد، یه بچه رو میبینه، تمام ارزوش پیشرفت توی دنیای علاقه هاشه. به سادگی خودشو کوچیک میکنه، بدون اینکه اصلا معنی کوچیک شدنش رو بدونه. به راحتی با صورت معصومش از بقیه درخواست میکنه و ازشون کمک میخواد، با مسخره شدنش میخنده...
اون آدم حالا به خودش که نه ولی از خودش جدا میشه میره به دورترین نقطه از خودش و خودش رو تو آیینه میبینه، دیگه انقد فراموش کرده تصویر تو آیینه رو که نمیتونه به عنوان چیزی که درونشه تحمل کنه، میشکنش، خوردش میکنه، ازش فرار میکنه ولی توی هر فراریش چیزی به جز خودش نمیبینه.

داستان تموم شد. شاید داستان خیلی از ما باشه. مایی که کودکیمون رو کشتیم فقط به خاطر اجتماع، فقط به خاطر قضاوت دیگران. ولی دو تا نکته رو فراموش کردیم یکی اینکه اجتماع رو ما تک تک ادما میسازیم و حالا باید از چیزی که تقصیر تک تک ما هست هر روز رنج ببریم و دوم اینکه این دنیا چقد با سادگی و بی الایشی و یک دستی و فکر هم بودن و اصلا مهمتر یکی دونستن هممون قشنگ تر میشه.
و شاید حالا اون ادم با یه ارزو زنده‌اس، اینکه روزی برسه که  وقتی از پیش یه مادر و بچش تو خیابون رد میشه و اون همه عشق مادر و سادگی بچه رو میبینه، لبخندشو با هزار زور و کلک پنهان نکنه و جوابش فقط یه لبخند باشه.


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

موجود سیری ناپذیری به اسم انسان

برای همه‌ی سرگشتگان این دنیا، دنیای من!، ...

زمستون