زندگی بهاری
انگار که تنهایی ادم رو به طبیعت، به نسخهی حقیقیترِ خودش نزدیک تر میکنه... زمستون پارسال شاید دوران اوج انزوام بود. الان که فکر میکنم خیلی برام عجیبه، یجورایی درکش برام سخته که چرا اونقدر تغییر کردم. اخه اون میل شدید و ناتمام به تنها بودن و نادیده گرفتن آدم ها کجا رفته؟ اون تلاش های رندانهی مخصوص خودم که باعث حفظ حداکثر فاصله در عین قطع نشدن ارتباط با آدما میشد چی به سرشون اومد؟ یجورایی خودم رو از بیرون توی دانشگاه مثل یه روح میدیدم، بودم در عین حال که نبودم. توی هیچ "جمعی" نبودم در عین این که با تک تک همکلاسی هام در ارتباط بودم. اما عید، رفتن به خونه، بهار تبریز، آخ از این بهار تبریز، آسمونش... همهی اینا به واقع حالم رو از بیخ و بن دگرگون کرده. البته همهی این ها به اضافهی "عادت های کوچیک". خیلی دوست دارم رد تغییراتی که توم به وجود اومده رو بگیرم و به سرنخ هایی توی درونم برسم ینی از کاراییه که سخته ولی واقعا لذت بخشه برام. این که این توی بهار واقعا حالم خوب شده و زندگیم تغییراتی کرده به کنار این چند روز هم یه حس وصف نشدنی و خیلی خوب تری دارم، یه حسی که